شعرکودکانه مثل بهار بهار شدند
شعرکودکانه در مورد فصل بهار را با هم میشنویم.
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
مثل بهار، بهار شدند
بهار خانوم از آسمون
از رو پل رنگین کمون
با دامنی چین بالا چین
اومد پایین
سبزه و گل رو دامنش
شکوفه روی پیرهنش
پرستو روی شونههاش
قدم زنون، بارون به دست، یواش یواش
وقتی به شهر ما رسید
کنار جادههای شهر چیزایی دید
که شکلشون قشنگ نبود
شبیه خاک و سنگ نبود
پوستهای سیب و پرتقال
چوب بلال
کاغذهای پاره پوره
خرت و خوره
بهار خانوم اخمهاشو توی هم کشید
گفت نمیآم
شهر نمیخوام
آدما وقتی شنیدند
یکدفعه از جا پریدند
آب پاشیدند
جارو و پارو کشیدند
صدا زدند بهار بهار
بیا ما رو تنها نذار
بهار خانوم اخماشو وا کرد و اومد
تو کوچهها یه دوری زد
دیوارها خط خطی بودن سرتا پاشون
پنجره ها لک لکی بود شیشهها و پردههاشون
بهار خانوم گفت نمیآم
این کوچه ها رو نمیخوام
آدما غصه دار شدند
دوباره دست به کار شدند
هر کی میدونست کارشو
می شست در و دیوارشو
شیشه ها و پردهها رو
پلهها و نردهها رو
صدا زدند بهار بهار
بیا ما رو تنها نذار
بهار خانوم اخماشو وا کرد و اومد
تو خونه ها یه دوری زد
دلش گرفت گفت دوباره
اینجا چرا خنده و شادی نداره
صدایی از ساز نمیآد
از دهن هیچ کسی آواز نمیآد
اخمهاتونو وا بکنین
تا منو پیدا بکنین
به هم لباس نو بدین
عیدی بدین کادو بدین
شادی کنین از دل و جون
تا من بشم مهمونتون
آدما هورا کشیدن
با شادی از جا پریدن
لباسهای نو پوشیدند
دست میزدند میخندیدند
سفرهی هفت سین میچیدند
ماهی گُلی
گلدون لاله سنبلی
تو سفره، اون بالا بالاها
آینه و قرآن خدا
گفتند بهار حالا بیا
بهار اومد با بارون
با مهمون فراوون
شعر: ناصر کشاورز
قصهگو: رعنا