قصه گرسنه
قصه گرسنه
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه گرسنه
بعضی روزها آسمان از همیشه بزرگتر است.
درختها بلندند و جهان جای زیبایی برای زندگی کردن است.
تو همهی جنگل را به خوبی میشناسی.
تمام بوها، صداها، و رنگها را.
دوستان خوبی هم کنارت هستند.
با هم بازی میکنید و بازی میکنید و بازی میکنید.
تا اینکه کمکم احساس گرسنگی میکنید.
تو عاشق غذاهای خوشمزهای.
دوست داری تمام غذایت را برای خودت نگه داری.
دوست داری تمام غذایت را بدون مزاحمت و در آرامش بخوری.
اما ناگهان صدایی میشنوی.
و احساس میکنی چیزی رویت به آرامی راه میرود.
بعد ناگهان متوجه میشوی که تعدادشان خیلی خیلی زیاد است.
و پاهای بسیار کوچکی دارند.
به مورچهها میگویی:
ببخشید میشود لطف کنید و از روی من بروید پایین؟
فسقلیها در جواب میگویند:
میشود لطف کنید و به ما هم چیزی بدهید تا بخوریم؟
و تو جواب میدهی:
نه! نمیشود.
من گرسنهام و این غذا هم مال خودم است. بروید از کس دیگری غذا بخواهید.
اما آنها میگویند:
نه! ما از غذای تو میخواهیم. تو که خیلی غذا داری. ببین تعداد ما چقدر زیاد است. ما قوی هستیم. خیلی هم گرسنهایم.
تو با عصبانیت فریاد میزنی:
بروید پی کارتان.
بعد یکی از آن مورچهها میپرسد:
تو واقعا فکر میکنی ما خیلی چندش آوریم؟
اما تو دلت نمیخواهد به این سوال جواب بدهی.
بعد همان فسقلی میگوید:
اما تو نمیتوانی کمی از غذایت را با ما قسمت کنی مگر نه؟
نگاه کن ما خیلی کوچکیم.
کمی خرده نان هم برایمان کافیست.
و بالاخره تو قبول میکنی و کمی از غذایت را با آنها قسمت میکنی.
آنوقت بقیه هم پیش تو میآیند.
تو غذایت را با آنها قسمت میکنی.
هم خودت میخوری و هم آنها.
بعد متوجه میشوی که در جنگل همه چیز آرام شده است.
بالای سرت آسمان مثل همیشه بزرگ است.
زیر آسمان برای همه جا هست.
برای موجودات قوی یا نه چندان قوی.
کوچک یا بزرگ.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا