قصه کودکانه آمبوشی سامورایی دلیر
قصه کودکانه آمبوشی سامورایی دلیر درباره آمبوشی یک سامورایی بسیار کوچک است و پدربزرگش او را میفرستد به سرزمینی دور تا دلاور شود اما او وقتی به شهر میرسد میفهمد در آن شهر غولی بزرگ آمده است و آمبوشی تصمیم میگیرد با او بجنگد و …
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه آمبوشی سامورایی دلیر
توی اون قدیم قدیمها توی سرزمین ژاپن مرد ریزه میزهای بود به اسم آمبوشی.
آمبوشی انقدر کوچیک و ریزه میزه بود که به درد کار کردن توی مزرعه نمیخورد.
و پدربزرگش اون رو به مزرعه نمیفرستاد چون میترسید که گاوهای عصبانی با دمشون اون رو به رودخونه پرت کنن یا یه قورباغه گنده اون رو بخوره.
برای همین پدربزرگش تصمیم گرفت اون رو به شهری دور دست بفرسته تا یک سامورایی جنگجو و دلاور بشه.
وقتی آمبوشی خواست از پدربزرگاش جدا بشه و بهسوی سرنوشت خودش بره پدربزرگ یه فنجون چوبی به اون هدیه داد تا به جای قایق از اون استفاده کنه.
مادرش بهش دوتا دونه برنج بلند و کشیده داد تا بجای پارو از اونها استفاده کنه و پدرش هم یه سوزن به اون داد تا مثل شمشیر به کمرش ببنده.
سفر پر خطری بود مخصوصا موقعی که اون برای استراحت کنار یه برکه نشسته و بقچه غذایش رو باز کرده بود تا عصرونهاش رو بخوره.
یه قورباغه با چشمهای درشت از توی برکه پرید جلوش و نزدیک بود که اون از ترس زهره ترک بشه.
قورباغه اونقدر گنده بود که آمبوشی فکر کرد که اون یه فیله.
به هرحال اون روز بخیر گذشت و آمبوشی روزهای پرحادثه دیگری رو هم پشت سر گذاشت.
البته هر روز که میگذشت تجربهاش بیشتر میشد و دل و جرات بیشتری هم پیدا میکرد.
و از اونجا که خیلی باهوش بود خیلی زود یاد گرفت که چطور مواظب خودش باشه.
سرانجام پس از چند ماه سفر پرحادثه، آمبوشی صحیح و سالم به شهر رسید.
ولی چه شهری!!! تمام خیابانها خلوت و خالی بود!!! پرنده توی شهر پر نمیزد!!! مثل این بود که هیچ کسی توی شهر زندگی نمیکرد!!!
نگو که اون روز یه غول وحشتناک به شهر اومده بود و مردم از ترس فرار کرده بودند و به زیر زمین خانههاشون پناه برده بودند.
…
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا