قصه کودکانه تابی و اسپیدی
قصه کودکانه تابی و اسپیدی در مورد دو تا تراکتور است که یکی از آنها که تند میرود آن یکی را مسخره میکند اما یک روز . . .
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه تابی و اسپیدی
تابی اسم تراکتوری بود که همیشه آهسته حرکت میکرد.
اسپیدی ماشین مسابقهای بود که همیشه تابی رو مسخره میکرد.
اسپیدی با سرعت در مسیر بوق زد: بوق بوق بببن من چقدر با سرعت میرم.
کشاورزی به نام بل فریاد زد:
وایسا تو تمام خروسهای منو فراری دادی.
تابی گفت: اسپیدی دقت کن تو گوسفندها رو هم ترسوندی.
اما برای اسپیدی این چیزها مهم نبود.
باران شروع به باریدن کرد.
تمام روز و تمام شب باران به طور مداوم بارید.
روز بعد تابی در زمین گلآلود باید آهستهتر میرفت.
اسپیدی برای تابی بوق زد: بوق بوق تابی. برای من فرق نداره چه بارون بیاد چه نیاد، من میتونم سریع برم و اون با سرعت از میانه چالهای بزرگی از آب بارون رد شد.
و آب رو گلآلود کرد و روی گوسفندها پاشید.
اسپیدی بوق زد باز: بوق بوق
باران مسیر رو خیلی خیس و سر کرده بود.
اسپیدی با سرعت زیادی در حال حرکت بود.
بووووووووق برو کنار تابی. بوووووق برو کنار تابی
اما ناگهان اسپیدی سر خورد و ترمز گوش خراشی کرد.
اون سعی کرد سرعتاش رو کم کنه. اون سعی کرد که بایستد. اما…
کشاورز فریاد کشید مواظب باش برکه …
ولی دیگه دیر شده بود. اسپیدی به داخل آب برکه پرت شد.
کشاورز گفت:
بیا تابی. بیا تابی.
تابی به لب برکه اومد. کشاورز طنابی رو به سپر اسپیدی بست و طرف دیگر طناب رو به قلاب یدک کش تابی بست.
کشاورز گفت:
حالا تابی ماشین را بکش.
تابی از کشیدن اسپیدی به خارج از برکه اذت برد.
ولی کشیدن اسپیدی در میان مسیر چمنها بیشتر مزه میداد.
آخه اسپیدی خیلی به خودش مغرور بود و همه رو اذیت کرده بود و به همه آسیب رسونده بود.
تابی تراکتور بوق زد:
اسپیدی حالا من از تو سریع تر میروم.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا