قصه کودکانه حسنک و دختر شاه پریون
قصه کودکانه حسنک و دختر شاه پریون داستان پسرکی به نام حسنک است که برای دادن پیغامی به خالهاش به ده دیگری میرود اما در راه رفتن به آنجا در خیال خود با دختر شاه پریون مواجه میشود و …
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه حسنک و دختر شاه پریون
یه روزی تنگ غروب حسنک نشسته بود روی الاغ چشمهای اون شده بود رنگ غروب.
حسنک کجا میرفت؟ به ده بالا میرفت
توی دستمالاش چی داشت؟ نان و گوجه و خیار
مادرش چی گفته بود؟ حسنک بدو برو خاله گلنسار رو با خودت بیار
عروسی دختر خاله نباته حسنک
روز جشن و سور و ساته حسنک
حسنک بود و بیابون که یهو صدای یواش شنید
خواب نبود خیال نبود با دوتا گوشهاش شنید
حسنک کجایی تو؟ حسنک انگاری لال روی عرعری نشسته و چرخ میزد
توی دنیای خیال مثل پهلوون توی قصهها میره اون به جنگ دیو
دختر شاهزاده رو نجات میده توی دشت توی خیال
ناگهان درخت میشه نقل و آب نبات میده
حالا اون عقاب شده این نشون به اون نشون داره پرواز میکنه در میان آسمون دهشون
عرعری داشت به علفها لب میزد
مگسها رو با دماش عقب میزد
حسنک رفت و پرید روی خرش
دختر قشنگ شاه پریون آب پاشید پشت سرش
عرعری بدو بدو عرهری حرفاش رو گوش داد و دوید
ناگهان انگاری شد باد و دوید
رفت و رفت و رفت و رفت به ده بالا رسید
چه دهی چه خالهای پیغااش دیر شده بود
در خونه خاله قفل و زنجیر شده بود
عرعری بدو برو برو که هوا پسه
بیچاره مادر من دلواپسه
گلباجی نشسته بود تو ایووناش
اشک میریخت و پک میزد به قلیوناش
غم میریخت از قد اون چقدر خیس شده بود چارقد اون
عرعری از راه رسید توی ده پیچید صدای عرعراش
در رو باز کرد با سرش حسنک وقتی که دید مادرش رو پایین انداخت سرش رو
اشک میریخت گلباجی اما ناگهان گریه اون خنده شد
یکدفعه از جا پرید انگاری پرنده شد
حسنک رو توی آغوشاش کشید
دستهای لرزونش رو به سر و گوشش کشید
چقدر سر به هوایی حسنک
همیشه تو قصههایی حسنک
…
ادامه داستان را بشنویم
قصهگو: رعنا