قصه کودکانه خرگوشی که شمردن رو دوست داشت
قصه کودکانه خرگوشی که شمردن رو دوست داشت
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه خرگوشی که شمردن رو دوست داشت
مامان خرگوشه یه لونه پر از بچههای کوچیک و بزرگ داشت.
دم کرکی از همه اونها کوچیکتر بود.
اونها مثل همه خرگوشهای دیگه از بازی کردن و بالا و پایین پریدن خوشششون میومد.
بازیهایی مثل گرگم به هوا، قایم باشک بازی و بازیهای دیگه رو خیلی دوست داشتند.
اما گاهی هنگام بازی کردن دعوا و کتککاری میکردند.
اما دم کرکی خرگوش کوچولوی ما این بازیها رو دوست نداشت.
مخصوصا دعوا کردن رو که مامان گفته بود کار خیلی بدیه.
اون بهجای بازی کردن بیشتر وقتها نزدیک لانه مینشست و چیزهایی رو که میدید میشمرد.
چون ماماناش گفته بود که اگه دورتر بره ممکنه گم بشه.
یه روز دم کرکی دم در خانه نشسته بود که یک هزارپا دید.
هزارپا به طرف خونهشون میرفت.
اون خیلی خوشحال شد. اون هزارپا خیلی پا داشت و اون میتونست پاهای زیادی رو بشمره.
نگاهی به پاهای نرم و نازک هزارپا انداخت و شروع کرد به شمردن.
یک پا… دو پا… سه پا… چهار پا… پنج پا…
اما قبل از اینکه فرصت کنه بگه شش پا هزارپا رفته بود و از اون دور شده بود.
دم کرکی آهی کشید و با خودش گفت:
مهم نیست. هزارپا خیلی تند حرکت میکنه. باید چیزهای سادهتری رو برای شمردن پیدا کنم و انتخاب کنم.
سپس روی پنجه پا ایستاد و نگاهی به اطراف کرد.
کمی اونطرفتر آشانه پرندهای قرار داشت که پر از تخمهای آبیرنگ بود.
تخمها روی پرهایی نرم و مقداری کاه و علف قرار گرفته بودند.
دم کرکی با خوشحالی گفت:
آخ جون حالا میتونم به راحتی همه اونها رو بشمرم بدون اینکه بتونن حرکت کنن.
دم کرکی به آشیونه نزدیک شد و نگاهی به تخمهای زیبا کرد و سپس شروع به شمردن کرد.
یک تخم کوچیک… دو تخم کوچیک… سه تخم کوچیک… چهار تخم کوچیک… پنج تخم کوچیک… شش تخم کوچیک…
درست توی همون زمان صدایی از آسمان شنیده شد و پرنده زیبایی که یه کمی از گنجشک بزرگتر بود و بالای سرش تاج کوچکی از پر داشت به طرف تخمها پایین اومد و تمام تخمها رو با بالهایش پوشوند و با خشم به دم کرکی گفت:
چیکار میکنی؟ زودتر از اینجا دور شو.
دم کرکی میخواست توضیح بده اما نتونست؛ ربوناش بند اومده بود. فقط گفت:
ببخشید. بعد سرش رو پایین انداخت و از آشیانه دور شد. با خودش گفت:
اگه مادر منم بهجای اون بود حتما عصبانی میشد ولی حیف که دیگه چیزی برای شمردن ندارم.
در همین هنگام چشماش به دانههای گندمی افتاد که روی زمین ریخته بودند.
یک کپه گندم دست نخورده مثل اینکه از کیسه گندم روی زمین ریخته بود.
دم کرکی با خوشحالی تند تند شروع به شمردن دونهها کرد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا