قصه کودکانه دوک نخ ریسی، ماسوره و سوزن
قصه کودکانه دوک نخ ریسی، ماسوره و سوزن داستان دخترک هنرمند و زیبا اما تنهایی است که تنها در کلبهای زندگی میکند. روزی شاهزاده جوانی به اون روستا میاید تا دختری را برای همسری انتخاب کند و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه دوک نخ ریسی، ماسوره و سوزن
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود هیچکس نبود.
توی روزگارهای قدیم یه دختر جوونی بود که توی کلبه کوچیک وسط جنگل زندگی میکرد.
دخترک خیلی تنها بود و هیچکس رو توی این دنیای بزرگ نداشت.
ولی چون دختر زرنگ و باهوش و مودبی بود و نخ ریسی و خیاطی بلد بود زندگیاش رو از این راه میگذروند.
دوک نخ ریسی و ماسوره و سوزن توی دستهای ماهر و هنرمند دختر جوون مثل موم نرم بودند.
روزی شاهزاده جوونی که دور کشور سفر میکرد تا همسر دلخواهاش رو پیدا کنه راهاش به اون دهکده افتاد و به کدخدای دهکده گفت:
آقای کدخدا میخواهم زیباترین، ماهرترین، و هنرمندترین دختران دهکده را ببینم شاید بتوانم همسر دلخواهم را از میانشان پیدا کنم.
خانوادههای پولدار و ثروتمند دخترانشان را یکی یکی به اون معرفی کردند.
اما شاهزاده از هیچکدوم از اون دخترهای زیبا خوشش نیومد.
و هیچکس هم در اون دهکده یاد دخترک قصه ما نبود.
حقیقت این بود که چون مردم میدونستند اون دختر خیلی هنرمند و زیباست اما تنها زندگی میکنه دوست نداشتند که شاهزاده مهربون اون رو ببینه و از هنرش با خبر بشه.
آنها میدونستند که اگه شاهزاده اون رو ببینه.
حتما از اون خوشش میاد و اون رو به همسری انتخاب میکنه.
در این موقع دوک نخ ریسی به دوستاناش رو کرد و گفت:
دوستان عزیز ما نباید دست روی دست بگذاریم تا شاهزاده از اینجا برود.
من یک نقشه دارم.
و ماسوره و سوزن هم پس از اینکه نقشه دوک رو فهمیدند، با او موافقت کردند و قرار و مدارشون رو با هم گذاشتند.
دوک نخ ریسی ز دست دخترک بیرون پرید و میان جنگل دوید.
دوک نخ ریسی به هرطرف که میرفت دنبال خودش نخهای طلایی میکشید و میبرد.
ماسوره نیز از میان دستهای دخترک بیرون پرید اما در جایی خارج از کلبه ایستاد و قالی زیبایی بافت.
سوزن هم در میان انگشتان دخترک شروع کرد به رقصیدن و رقصیدن.
و خیلی زود رومیزی و پرده و کوسنهایی درست کرد که مثل اونها هیچجا دیده نمیشد و کلبه کوچک دختر رو به خونه زیبا و قشنگی تبدیل کرد.
حالا بشنویم از دوک.
وقتی دوک نخ ریسی و نخ طلاییاش شاهزاده جوون رو به به در کلبه دختر هنرمند قصه ما راهنمایی کردند اون از دیدن کلبه تعجب کرد.
آخه فکر نمیکرد وسط جنگل یه کلبه به این قشنگی باشه.
وقتی وارد کلبه شد و هنرمندیها و زیباییهای توی کلبه رو دید فهمید که دختر قصه ما هنرمندترین فرد و بهترین فرد اون روستا است.
از دختر خوشش اومد و ازش خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند و سالهای سال یه زندگی خوب درست کردند.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا