قصه کودکانه سنجابهای آتشپاره
قصه کودکانه سنجابهای آتشپاره
قصه کودکانه سنجابهای آتشپاره درباره دنیای آقای فوک وایر پیر است که فقط پرندهها را دوست دارد و برای آنها لانه میسازد و غذا میریزد اما . . .
قصه کودکانه سنجابهای آتشپاره
بیرون شهر کنار جنگل خانه قدیمی کوچکی بود.
فقط یه چیز قدیمیتر از این خونه کوچک بود.
پیرمردی که توی اون زندگی میکرد. آقای فوک وایر پیر.
آقای فوک مایر آنقدر پیر بود که وقتی عطسه میکرد یه عالمه گرد و خاک از دماغش بیرون میریخت.
تازه خیلی هم غر غرو بود.
از توله سگ هم خیلی بدش میومد.
اون از کیکهای میوهای هم خیلی بدش میومد.
پیرمرد فقط از پرندهها خوشش میومد.
تمام مدت تابستون از پرندههایی که توی حیاطاش میومدن نقاشی میکشید.
پرندههای کاکل به سر. دم چتری و بال سیخ سیخی.
حتی یکی دو بار پرندههای کمیاب هم توی حیاطاش اومدند.
نقاشیهای پیرمرد زیاد قشنگ نبودند.
اما پرندهها هیچوقت چیزی نمیگفتند.
وقتی هوا کمی سرد شد و رنگ برگ درختها کم کم تغییر کرد، پیرمرد غصهاش گرفت؛
چون میدونست بزودی با سرد شدن هوا پرندهها مثل هرسال به طرف جنوب پرواز میکنند و اون دوباره تنها میمونه.
یکدفعه فکری به خاطرش رسید.
اگه به پرندهها دونه بده، شاید اونها از خونهاش نرن.
پیرمرد دست به کار شد. چند جا دانهای قشنگ ساخت و به شاخههای درختهای توی حیاطاش آویزان کرد.
بعد توی اونها توت و دانههای خوشمزه ریخت.
خیلی زود پرندهها متوجه دانهها شدند و از اون به بعد برای خوردن دانهها فقط توی حیاز پیرمرد میومدند.
اما فقط پرندهها نبودند که از جادانهای خوششان اومده بود سنجابهای توی جنگل هم خوششون اومده بود.
خیلی از آدمها نمیدون که سنجابها از باهوشترین حیوونهای جنگل هستند.
راستش رو بخواهید این حیوونهای بامزهی کوچولو یه پا نابغه هستند.
اونها میتونن توی درخت لونه بسازند.
تازه میتونن با کپههای برگ تختخواب درست کنند و با شاخههای کوچک و آب دهنشون بادباکهایی به شکل جعبه بسازند.
حتی ریاضیاتشون هم عالیه.
زمستون داشت به سرعت از راه میرسید و سنجابها باید یه عالمه غذا جمع میکردند تا برای فصل سرما آماده بشن.
برای همین تصمیم گرفتند کمی از دانههای پرندهها رو بردارند.
…
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا