قصه کودکانه نویل
قصه کودکانه نویل
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه نویل
وانت بزرگ قهوهای از جدول پیادهرو دور شد.
آروم توی خیابون پیچید و سر پیچ غیباش زد.
همه جا ساکت بود. اون جایی بود که اصلا دوست نداشت باشه.
هیچکس نظرش رو در مورد اثاثکشی نپرسیده بود.
فقط خبرش رو به اون داده بودند و گفته بودند از اونجا خوشت میاد.
همیشه وقتی که میدونستن از چیزی خوشش نمیاد، همین رو میگفتند.
به همین خاطر اون خونه جدیدی داشت که در اون احساس آسایش نمیکرد.
همینطور مدرسه جدیدی که در اون کسی رو نمیشناخت.
در خیالش معلم رو دید که میگه:
خب بچهها این شاگرد جدیدی است که در موردش با شما صحبت کرده بودم.
از قطب جنوب اومده و تا دلتون بخواد میتونید مسخرهاش کنید.
و البته هیچ دوستی در کار نبود.
بدترین قسمت کار هم همین بود که هیچ دوستی نداشت.
پسر آروم و بیحرکت روی پلههای خونهشون نشسته بود.
مادرش که پشت در ایستاده بود با مهربونی گفت:
عزیزم میدونم که سخته. فقط کمی زمان میخواد که همه چیز روبهراه بشه.
پسر سرش رو بلند نکرد. مامان چهر پله پایین اومد و کنار پسر نشست و گفت:
عزیزم شاید دلت بخواد توی کوچه قدم بزنی. شاید کسی رو ببینی.
پسر زیر لب گفت:
بله. حتما. مثل شما هم میتونم با قدم زدن توی کوچه دوست جدید پیدا کنم.
اما نمیتونست کار دیگهای بکنه به همین خاطر بهزور بلند شد و پاهایش رو روی زمین کشید و رفت.
مادرش گفت:
خیلی دور نریها. پسر گفت:
بله حتما.
موقع رد شدن از خیابون مواظب ماشینها باش عزیزم.
بله حتما.
قبل از اینکه هوا تاریک بشه برگرد پسر گلم.
بله حتما.
بیعلاقه به خونهها نگاه کرد و به راهش ادامه داد.
آخر کوچهای که رسید لحظهای کاملا بیحرکت ایستاد.
انگار مطمئن نبود که میخواد چیکار کنه.
بعد آروم به دور و برش نگاه کرد. سرش رو برگردوند و نفس عمیقی کشید و داد زد:
نویییییل!!!
هیچ خبری نشد. دور دستش رو دور دهاناش حلقه کرد و فریاد زد نوییییل!!!
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا