قصه حسن کچل تو کوچه دنبال یک کلوچه
قصه حسن کچل تو کوچه دنبال یک کلوچه
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
حسن کچل تو کوچه دنبال یک کلوچه
توی اون قدیم قدیما یک زن مهربون بود
رقیه خاتون بود اسمش نه پیر و نه جون بود
خونش توی آبادی اونور صحراها بود
صاحب اون آبادی آقای کدخدا بود
شوهر اون حسنبک از صبح میرفت به صحرا
میبرد چرا همیشه گلهی کدخدا رو
رقیه خانوم با قصه تنها میموند تو خونه
مثل کبوتری که قهر با آب و دونه
تمام قصش این بود که بچهدار نمیشد
هی میشِست یه گوشه دلگرم کار نمیشد
دلش یه بچه میخواست با موهای طلایی
چشاش به رنگ دریا با لپای حنایی
زنای دیگهی ده این قصه را نداشتن
صدا میکردن اونرو سر به سرش میذاشتن
حسنبک هم تو صحرا فکر غم زنش بود
یک نی با صدتا قصه توی جیبش بود
یک روز غروب حسنبک از غصه شد دیونه
تصمیم گرفت که دیگه هرگز نیاد به خونه
گلهی کدخدا رو به حال خود رها کرد
رفت توی صحرا نی زد و گریهها کرد
آن شب خاتون تو خونه نشسته بود دم در
چشاش یه کاسه خون بود در انتظار شوهر
وقتی حسنبک دیشب از گلهاش جدا شد
گله بدون چوپان به هر طرف رها شد
گرگ گرسنه از کوه اومد رسید به صحرا
زوزه کشید و ترسوند گلهی کدخدا رو
هر بز و میشی از ترس به یک طرف فرار کرد
گرگ با خیال راحت تا تونست شکار کرد
فرداش خبر رسید که گرگی زده به گله
ضرر زده حسنبک به مردم و محله
تا کد خدا خبر شد داد و هوار راه انداخت
فوری سوار قاطر به خانهی حسن طافت
رفت به سراغ خاتون با جیغ و داد و فریاد، که
شوهرت حسنبک مال من رو به باد داد
باید بری به زندون به جای شوهر خود
رقیه خاتون دو دستی میزد به سر خود
هر کی یه چیزی میگفت
بگو مگو راه افتاد
رقیه خاتون بدبخت انگار توی چاه افتاد
آخر قرار به این شد که زندون بشه تو خونه
ببافه صد تا قالی اونم سالی یه دونه
رقیه خاتون به ناچار نشست و دست به کار شد
دنیا جلوی چشماش شبی سیاه و تار شد
نشست و هی گل انداخت رو تار و پود قالی
آواز میخوند و میگفت جای یه بچه خالی
چند ما گذشت تا اینکه رقیه بچه دار شد
شب سیاهش درآومد زمستونش بهار شد
بچه اومد به دنیا شبی با جیغ و فریاد
رقیه دعاش قبول شد خدا به اون پسر داد
کله بچه اما صاف و بدون مو بود
گرد و قلمبه و صاف کله نگو کدو بود
همسایهها میگفتن این که غمی نداره
بزرگ میشه یه روزی کلش مو در میاره
رقیه خاتون میگفت: نه، این سر مو در بیار نیست
دل داری هم نمیخوام مو داشتن افتخار نیست
خدا همین رو خواسته ما هم کاری نداریم
حالا باید یه اسمی رو این پسر بذاریم
اسم پسر حسن شد به انتخاب مادر
دلش میخواست با این اسم بمونه یاد شوهر
حسن همیشه شبها گریه و زاری میکرد
طفلک باباش رو میخواست هی بیقراری میکرد
رقیه نشست و فکر کرد به شوهرش حسنبک
مثل قناری میشد که رفته باشه تو لاک
چند سال گذشت حسن هم بزرگ شد و بزرگتر
تو کار قالی بافی کمک میکرد به مادر
قالی که بافته میشد کدخدا اون رو میبرد
چون مرد ظالمی بود حق اونها رو میخورد
حسن بازی نمیکرد با بچههای کوچه
چون به اون میگفتن کچل کچل کلاچه
حسن کچل با این که بچه اون محل بود
مسخرهاش میکردن چون کلهاش کچل بود
این شد که اون نمیرفت از در خونه بیرون
زندونی بود تو خونه نه برف میدید نه بارون
به هر بهانهای بود میخواست تو خونه باشه
میگفت کچل نباید به فکر شونه باشه
رقیه خاتون به قلبش یه قصه شد اضافه
از دست بچهی خود حسابی شد کلافه
دلش میخواست حسن هم دنبال کار بگرده
نه اینکه مثل زنها بشینه پشت پرده
هرچی میگفت حسن جان باید بری سر کار
حسن به حرف مادر گوشش نبود بدهکار
رقیه خاتون یه روز صبح یواشکی بیدار شد
دید حسنی تو خوابه یواشکی دست به کار شد
کشیده بود شب قبل یه نقشهی حسابی
آهسته رفت به بازار خرید سه تا گلابی
گذاشت یه دونهاش رو کنار در تو خونه
یه دونه لب حوض تو کوچه هم یه دونه
این یکی رو با دقت گذاشت روی کلوچه
در حیاط رو باز کرد گذاشت میون کوچه
برگشت پشت اون در ایستاد و دست به کار شد
تا اینکه کم کم از خواب حسن کچل بیدار شد
حسنی تا چشمش افتاد به اولین گلابی
خوشحال شد و به خود گفت بدو بچین گلابی
یک دفعه چشمش افتاد به اون که پای حوض بود
با عجله بدو کرد که اون رو برداره زود
دوباره چشمش افتاد به سومین گلابی
کلوچه رو که دید گفت به به به این گلابی
یک دفعه مثل خرگوش پرید روی اون کلوچه
رقیه خاتون دو دستی در رو بست، حسن جاموند تو کوچه
رقیه حسن کچل رو راهش نداد تو خونه
گفت که باید بری تو دنبال آب و دونه
باید بری بابات رو پیدا کنی بیاری
از هیچ کی هم نترسی چون بابات رو داری
شعر: ناصر کشاورز
قصهگو: رعنا