قصه سفر
قصه سفر
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه سفر
شاید روزی مجبور شوی جایی را که در آن زندگی میکنی ترک کنی و باد تندی چنان تو را ببرد که فراموش کنی چه کسی هستی و از کجا آمدهای و در سرزمینی جدید فرود بیایی.
به نظرت آنجا جای عجیب و غریبی است.
تو صبر میکنی و صبر میکنی و صبر میکنی تا شاید اتفاقی بیفتد.
ناگهان پشهای از راه میرسد و از او میپرسی:
تو میدانی من کیام؟
پشه در جواب چیزی میگوید.
ززززززززززززززززز . . . . .
که تو نمیفهمی.
کمی بعد سر و کلهی ماهی پیدا میشود.
به او میگویی:
شاید تو بدانی که من کیام.
و ماهی جوابی میدهد که:
مممممممممممممم . . .
که تو نمیفهمی.
بعد موشی را میبینی و مشتاقانه میپرسی:
من کیام؟
موش هم چیزی میگوید:
چچچچچچچچچچ . . .
که تو نمیفهمی.
بسیار غمگین میشوی.
چون حرف هیچکس را نمیفهمی.
اما کمی بعد کسی با پاهای بزرگ میاید و تو نمیدانی او چه موجودی است.
اما میبینی کمی شبیه تو است.
سریع میپرسی:
من کیام؟
او میخندد و میگوید:
تو همونی هستی که باید باشی.
بعد آن موجود دیگر که پاهای بزرگی دارد میپرسد:
من چی؟ من کیام؟
و تو میگویی:
تو همینی هستی که باید باشی.
بعد میخندی و بازی میکنی و بسیار خوشحالی چون آن موجود دیگر این بازی را بلد است و چیزهایی میگوید که تو میفهمی.
و تو کم کم یاد میگیری که پشه چه میگوید. ماهی چه میگوید. موش چه میگوید. حالا تو فقط میخندی.
چون دیگر همه چیز آسان به نظر میرسد.
شکوفهها باز میشوند.
شنها پاهایت را قلقلک میدهند و خورشید به تو میتابد.
یک روز وقتی بازی میکنی باد تندی میوزد و میبینی که باد گلها و شنها را با خود میبرد و میبینی که باد آن موجود دیگر را هم با خود میبرد؛ مثل وقتی که تو را به اینجا آورد؛ و تو محکم در جای خود میایستی و صبر میکنی و باد میوزد و میوزد و میوزد.
بعد از مدتی باد آرام میگیرد و تو تنها ماندهای.
اما خیلی زود کسی از راه میرسد و میگوید:
سلام.
تو هم میتوانی بگویی:
سلام.
حالا دیگر حرفهایش را میفهمی و میتوانی بگویی:
من منم.
تو چی؟
تو کی هستی؟
شاید یه روز مجبور شوی سفر کنی.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا