قصه موش شکمو
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم
قصه موش شکمو
روزی روزگاری موش شکمویی بود به اسم هری
به محض اینکه غذای هری رو داخل قفساش میذاشتن
همهی اون رو یکدفعه میبلعید
بعد هم بینی کوچیکاش رو از لابلای قفس بیرون میآورد تا شاید چیز دیگهای برای خوردن به اون بدن
اون از درون قفس اش میتونست تمام غذاهای خوشمزهای رو که رو میز وسط آشپزخونه بود ببینه و بوی اونها رو هم حس میکرد
فقط بوی یک تکه نان تازه کافی بود تا اون به درون چرخی که برای ورزش
توی قفساش گذاشته بودن بره و مدتها توی اون بچرخه
اون با خودش غرغر میکرد:
اصلاعادلانه نیست، اونها اون بیرون اونهمه میخورن و من بیچاره اینجا از گرسنگی دارم میمیرم
و معمولا درست در همین لحظه که این حرف رو میزد، غذای زیادی رو که خورده بود به یاد میآورد و احساس میکرد شکمش زیادی پر شده
اون با خودش گفت:
اگه من میتونستم از این قفس بیرون برم، با اونهمه غذای روز میز برای خودم یه دشت حسابی میگرفتم
و از فکر اون غذاهای خوشمزه دهنش آب افتاد.
خلاصه یک شب بعد از اینکه همه رفته بودن بخوابن، هری آخرین دور رو توی چرخش زد تا هرچه زودتر به رختخواب پوشلالیاش بره و بخوابه
اون همونطور که توی چرخش میچرخید، صدای عجیبی شنید.
هری با خودش فکر کرد:
خندهداره، دختر کوچولو همین امروز چرخ منو روغن کاری کرده
حتما دوباره نیاز به روغن کاری داره
اون ایستاد و از چرخش بیرون اومد؛ اما اون صدای عجیب هنوز هم میومد.
هری آروم نشست و با دقت گوش داد و بعد فهمید که صدای در قفسِ که جیرجیر میکنه
در باز مانده بود. هری از خوشحالی کمی بالا و پایین پرید و بعد به سمت در رفت و بعد با دقت به بیرون نگاه کرد. اون میخواست ببینه آیا خطری هست؟
اما همه چیز بهنظر خوب و آروم میرسید. گربه روی صندلی خوابیده بود و خروپف میکرد.
هری علاوه بر شکمو بودن، زرنگ و باهوش هم بود؛ اون وقتی از قفس بیرون اومد اول به دستگیره قفل نگاهی انداخت تا بفهمه چطوری کار میکنه.
اون حالا مطمین بود که میدونه چطور قفل رو از داخل قفس باز کنه
بعد بو کشید. از مهمونی تولد اون شب، مقداری غذاو تکههای کیک، روی میز مونده بود.
هری خیلی زود به میز رسید و دهنش رو از تکه های کیک و شکلات و ساندویچ پنیر پر کرد
وقتی که خوب سیر شد، لپهاش رو از بیسکوئیت زنجبیلی پر کرد و به سرعت به قفساش برگشت و در رو پشت سرش بست
هری با خودش فکر کرد:
خیلی خوبه. دیگه هیچوقت گرسنه نمیمونم.
شب بعد هری دوباره از قفس بیرون رفت و حسابی از خودش پذیرایی کرد و هر شب از اون به بعد، این کار رو تکرار میکرد.
از هر چیزی که روی میز مونده بود مثل تکههای موز و آجیل و خردههای نون و ژله و پیتزا و خلاصه هرچی بود توی دهناش جا میکرد
موقع برگشتن به قفس هم لپهاش رو از غذاهای مختلف پر و پر تر میکرد.
اصلا حواسش نبود که روز به روز داره چاق تر و چاق تر میشه
اگر چه دیگه فهمیده بود دیگه نمیتونه بدون افتادن در چرخش بچرخه و مثل قبل چابک و زبل نیست.
یه شب وقتی قفل در رو باز کرد و خواست از قفس بیرون بیاد متوجه شد که انقدر چاق شده که از در رد نمیشه!!
برای مدتی با بداخلاقی گوشه قفس نشست. لپهاش هنوز از دیشب پر غذا بود؛ اما اون انقدر حریص بود که باز هم غذا میخواست.
ناگهان فکری به ذهنش رسید. با خوش فکر کرد:
از اون گربه تنبل میخوام که کمکم کنه. اون با صدای بلند شروع به داد و فریاد کرد تا بالاخره گربه که داشت خواب گرفتن موش رو میدید، بیدار شد.
گربه به هری گفت:
چی میخوای؟
هری مشکلاش رو برای گربه توضیح داد.
گربه مکار که با خودش فکر میکرد امشب میتونه یه شام اضافه بخوره گفت:
من خیلی خوشحال میشم به تو کمک کنم.
بعد با پنجههای قوی و تیزاش، میلههای قفس رو خم کرد. حالا دیگه اونقدر جا بود که هری راحت بیرون بیاد.
گربه با یک حرکت تند و سریع هری رو گرفت و درسته قورت داد!!!
اون خیلی احساس سیری میکرد.
چون هری و تمام غذاهاییکه خورده بود حالا توی شکم گربه بود.
اون راحت به صندلیاش برگشت و خیلی زود دوباره خوابش برد و صدای خر و پف اش بلند شد.
دهان گربه باز مانده بود؛ در شکم اون هری احساس خیلی بدی داشت. هر بار که گربه خروپف میکرد صدایی مثل رعد و برق، در سر هری میپیچید.
هری با خودش فکر کرد:
فکر کنم باید از اینجا بیرون برم.
و به سمت دهان باز گربه راه افتاد.
اما اون خیلی چاق شده بود و نمیتونست از دهن گربه بیرون بیاد.
از داخل دهان گربه میتونست سگ رو که روی زمین دراز کشیده بود ببینه.
اون با صدای آرومی گفت:
کمک . . . کمک . . .
سگ خیلی سریع بیدار شد و چشمش به چیز عجیبی افتاد.
گربه روی صندلیاش خوابیده بود و خروپف میکرد اما همونطور که خواب بود حرف هم میزد و کمک میخواست.
سگ به طرف گربه راه افتاد اون خیلی متعجب و گیج شده بود.
ناگهان یه جفت چشم ریز دید و صدای آرومی که از دهن گربه بیرون میومد.
اون صدای هری بود.
هری التماس کنان گفت:
لطفا، لطفا مرا از اینجا بیرون بیار.
سگ که دل خوشی از گربه نداشت، دوست داشت حتما به هری کمک کنه.
اون به هری گفت:
من دمام رو تو دهن گربه میندازم، تو اونرو بگیر و بیرون بیا.
اما حواسات جمع باشه صدایی در نیاری که گربه بیدار شه و دم منو گاز بگیره و بخوره.
سگ خیلی سریع نوک دماش رو در دهان گربه گذاشت و اونقدر اونرو تو دهن گربه فرو برد که هری بتونه با اون پنجههای کوچیکاش اونو بگیره و بیرون بیاد.
بعد با تمام قدرتاش، دماش رو بیرون کشید.
هری از دهن گربه بیرون پرید و تمام غذاهایی رو هم که توی لپهاش ذخیره کرده بود از دهنش بیرون پرید.
بادومزمینی، هسته سیب، تکههای شیرینی مربایی و و و و یه عالمه چیز دیگه. . .
هری همونطور که به سرعت به طرف قفساش میدوید گفت:
مچکرم ، مچکرم
اون درون قفس رفت و در رو محکم بست و گفت:
از این به بعد در قفسام میمونم و فقط غذاهایی رو که در قفسام میذارن میخورم.
انگار موشکوچولوی قصه ما یاد گرفته بود که نباید طمعکار و زیادی پرخور باشه.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونهاش نرسید
قصهگو: رعنا