قصه نمیشه نمیشه
قصه نمیشه نمیشه
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه نمیشه نمیشه
یه روز نزدیک شب، پیل پیلی خرگوشه یه تخم کوچیک لای خاک پیدا کرد.
ولی دور و برش هیچکس رو ندید.
دلش برای تخم کوچک تنها خیلی سوخت.
و اون رو به لانهاش بود.
پیل پیلی تخم کوچک رو توی کلاه پشمی بابا خرگوشه گذاشت تا گرم بشه.
بابا خرگوشه با مهربانی گفت:
عزیزم کلاهم رو برای خوابیدن لازم دارم.
پیل پیلی جان میتونی تخم کوچک را لای شال گردنم بگذاری.
پیل پیلی خرگوشه اصلا دلش نمیخواست جای تخم رو عوض کنه.
اخمی کرد و گفت:
نمیشه نمیشه نمیشه.
تخم کوچک تکون کوچیکی خورد.
بابا و مامان خرگوش هم با تعجب به پیل پیلی نگاه کردند ولی چیزی نگفتند.
سفره رو چیدند و گفتند:
عزیزم بیا با هم شام بخوریم پیل پیلی جان.
تخم کوچک میتونه یه کم تنها بمونه.
پیل پیلی دوباره اخم کرد و گفت:
نمیشه نمیشه نمیشه.
تخم کوچک تکان کوچیکی خورد.
بابا و مامان خرگوش هم اخم کردند.
ولی چیزی نگفتند.
موقع خواب پیل پیلی کنار تخم کوچک دراز کشید.
بابا خرگوش گفت:
برو مسواک بزن عزیزم. پیل پیلی جان بدو.
اما پیل پیلی فقط گفت:
نمیشه نمیشه نمیشه.
و انقدر برای تخم کوچک قصه گفت و لالایی خوند تا خودش خوابش برد.
صبح روز بعد تخم کوچک ترک خورد و یک لاکپشت ریز میزه از اون بیرون اومد.
پیل پیلی خرگوشه فریاد شادی کشید.
مامان خرگوش گفت:
وای. بچه لاکپشت قشنگیه. زود خردههای پوست تخمش رو جمع کن تا توی پاهات نره عزیزم.
پیل پیلی دوباره اخم کرد و گفت:
نمیشه نمیشه نمیشه.
و لاکپشت کوچک سرش رو تکان داد.
پیل پیلی اسم لالا کی کی رو برای لاکپشت کوچولویش انتخاب کرد.
چندتا برگ کلم برای خودش و لالاکیکی آورد و دیگه از جاش تکون نخورد.
هر چی هم که مامان و بابا خرگوشه گفتند فقط جواب داد:
نمیشه نمیشه نمیشه.
و لالاکیکی سرش رو تکون داد.
پیل پیلی خرگوشه با لالاکیکی خرگوشه خیلی بازی کرد. براش قصه خوند و برگ کلم ریز ریز کرد.
اما یکدفعه لالاکیکی زیر خودش رو خیس کرد.
پیل پیلی خرگوشه گفت:
کار خیلی زشتی کردی لالاکیکی.
هروقت جیش داشتی باید به من بگی ببرمت بیرون دستشویی.
لالاکیکی سر تکون داد و با لبخند گفت:
نمیشه نمیشه نمیشه.
پیل پیلی چشمهایش رو گرد کرد. ناراحت شد. اخم کرد و با تندی گفت:
بیادب. مگه من برات انقدر زحمت نکشیدم؟
من مواظبات بودم. اینهمه گرمات کردم. سیرت کردم. بهت مهربونی کردم. اینطوری جوابم رو میدی؟
با بیادبی؟
تو از کی یاد گرفتی انقدر بیادب باشی و بیتربیت باشی؟
لالاکیکی با تعجب به پیل پیلی نگاه کرد و پرسید:
پس چی باید بگم؟
پیل پیلی اخمهایش رو باز کرد و گفت:
خب خب باید بگی:
باشه باشه باشه.
چشم.
فهمیدی؟
همونوقت مامان و بابا خرگوش از ته لونه گفتند:
یواشتر بچهها. میخواهیم کمی بخوابیم.
پیل پیلی و لالاکیکی لاکپشت به هم نگاه کردند و یکصدا گفتند:
باشه باشه باشه.
و یواش و بیصدا زدند زیر خنده.
اونها فهمیده بودند که باید به بزرگترشون احترام بذارند و هیچوقت جواب مامان باباشون رو با بیادبی ندن.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا