قصه پیتی کو، پیتی کو
قصه پیتی کو، پیتی کو
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه: پیتی کو، پیتی کو
اسب سفید قشنگ بود.
مهربون بود. همه رو دوست داشت.
فقط از صدای پیتی کو پیتی کوی خودش زیاد خوشش نمیومد.
روزی به فکر اسب سفید رسید که از کوه بالا بره و اونقدر تند پایین بیاد که پیتی کو پیتی کوش بالای کوه جا بمونه.
همینکار رو هم کرد.
اما وقتی به پایین کوه رسید هنوز پیتی کو پیتی کوش همراهش بود.
روز بعد توی آب اونقدر جفتک زد که خسته شد.
اما وقتی بیرون اومد پیتی کوش خیس و سرحال هنوز بهش چسبیده بود.
روزی اسب سفید زیر دیخت سیبی نشسته بود و فکر میکرد.
مممممم . . . چطوری پیتی کو پیتی کو رو از خودم دور کنم؟
کبوتری اومد و درست روبروی اسب سفید نشست و پرسید:
بغ بغو بغ بغو . . . چیزی شده؟
اسب سفید گفت:
چرا انقدر بیسر و صدایی تو؟
این پیتی کو پیتی کوام، عصبانیام میکنه.
کبوتر گفت:
آهان. خب چرا نمیندازیاش دور؟
اسب سفید گفت:
به من چسبیده. جدا نمیشه.
بعد برای کبوتر تعریف کرد که هرکاری کرده پیتی کو بره اما نشده و بیفایده بوده.
کبوتر گفت:
بغ بغو . . . راهش رو بلدم.
منم از بغ بغوی خودم خوشم نمیاد. یه سیب خوردم و پوستش رو انداختم بیرون. خیلی سخت بود. ولی بالاخره تونستم یه سیب بدون پوست بخورم.
هربار که پوست سیب رو میانداختم بیرون، کمی از بغ بغویم هم بیرون میافتاد.
اسب سفید گفت:
ها؟ باور نمیکنم.
اینطوری میشه پیتی کو رو دور بندازم؟ مگه ممکنه؟
کبوتر گفت:
امتحان کن. اگه نشد فقط یه سیب خوردی. حالا اگه من پیتی کو پیتی کویت را بردارم ناراحت نمیشی؟
اسب سفید گفت:
هه . . . نه. مال تو.
بعد اسب سفید به درخت سیب لگد زد و یه سیب افتاد رو سرش.
سیب قل خورد و قل خورد و اسب دنبالش رفت.
همهی سیب رو خورد و پوستش رو انداخت بیرون.
کبوتر پرید و پیتی کوی اسب رو کنار پوست سیب افتاده بود برداشت و پیتی کو پیتی کو رفت که رفت.
اسب سفید بلند شد و راه افتاد و بیصدا دوید.
دویدنش صدایی نداشت. پیتی کویی نمیکرد.
دویدنش دیگه قشنگ نبود. هرکس دیگری هم جای اون بود، دلش برای پیتی کوش تنگ میشد.
اسب سفید هم دلش برای پیتی کوش تنگ شده بود و هنوز دلش میخواست صدای پیتی کوش رو بشنوه.
پس راه افتاد تا کبوتر رو پیدا کنه و پیتی کوش رو از اون پس بگیره.
اما کجا باید دنبال کبوتری میگشت که وقتی بال میزد صدای پیتی کو بلند میشد؟!
اگر روزی کبوتری رو دیدید که پیتی کو پیتی کو پرواز میکنه، فوری اسب سفید رو خبر کنید تا پیتی کوش رو پس بگیره.
اسب سفید واقعا دلش میخواد پیتی کوش پیشش برگرده.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا