قصه چه گربه های گرم و نرمی
قصه چه گربههای گرم و نرمی
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه: چه گربههای گرم و نرمی
روزی یه دونه برف بزرگ و آبدار از آسمون پایین اومد و روی دم گربهی سفید نشست.
گربهی سفید که خیلی زیاد از برف خوشش نمیومد دمش رو تکون داد و برف رو از دمش پایین انداخت.
کمی بعد یه دونهی برف روی کلهی گربه افتاد.
گربه کلهاش رو تکون داد و برف رو از خودش دور کرد.
وقتی برای بار سوم دونههای برف روی کمرش افتاد به صد و بیست تا گربهی دیگه گفت:
چرا همیشه برف روی ما میباره؟
یه بار هم ما روی برف بباریم.
گربهها قبول کردند اما گربهی سیاه پرسید:
برای باریدن اول باید برویم بالا توی آسمان اما چطوری اینکار رو بکنیم؟
خلاصه بعد از یه روز و یه شب فکر کردن، آخرش گربهی سفید راهش رو پیدا کرد.
با خوشحالی گربهها رو جمع کرد و گفت:
باید بلندترین برج شهر رو پیدا کنیم؛ بعد از بالای آن روی برفهایی که به زمین نشستهاند بباریم.
همینکار رو کردند.
بلندترین برج شهر رو پیدا کردند و دور از چشم نگهبانان برج، از اون بالا رفتند.
در یک لحظه، صد و بیست تا گربهی رنگارنگ، از بالای برج بلند، پایین پریدند.
این اولین بارش گربهای در تمام دنیا بود.
در این بارش، هفت تا از گربهها جان خودشون رو از دست دادند و بیست و سه تا دست و پاهاشون شکست.
و اما گربهی سفید هم ضربه مغزی شد و عقلش رو از دست داد؛
اما مگر این گربه عقل داشت؟!!!
اگر عقل داشت از جایی به این بلندی پایین نمیپرید.
اما برفها؛
برفها زیر تن له و لوردهی گربهها نفس راحتی کشیدند و گفتند:
چه گربههای گرم و نرمی.
و تنشان گرم شد و برای اولین بار از سرما نلرزیدند.
خب بچههای گل امیدوارم درس خوبی از این قصه گرفته باشین.
میدونین درس این قصه چی بود؟
آدم هیچوقت از جاهایی که خیلی بلندند پایین نمیپره.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا