قصه چوپان دروغگو
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوش زبون
امروزم با قصه های رعنا به خونه های شما اومدیم.
قصه: چوپان دروغگو
روزی روزگاری پسرک چوپانی توی یه روستا زندگی میکرد.
اون هر روز صبح، گوسفندان مردم روستا رو از روستا به تپههای سرسبز و خرم نزدیکاش میبرد تا گوسفندان علفهای تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند.
ناگهان فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کار جالب و باحالی بکنه تا یهکم تفریح کرده باشه.
او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ اومده. آی مردم کمکام کنید. گرگ اومده.
مردم روستا، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند، ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او میخندید و میگفت: من سر به سر شما گذاشتم. من سر به سر شما گذاشتم.
مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
از آن ماجرا مدتی گذشت؛
یک روز پسرک نشسته بود و به گذشتهها فکر میکرد؛ به یاد آن خاطره خندهدارش افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.
او بلند فریاد کشید:
گرگ گرگ گرگ اومده. آی مردم کمک. گرگ اومده!!!!!
مردم هراسان از خانهها و مزرعههایشان به سمت تپه دویدند؛ ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند، پسرک را در حالیکه میخندید دیدند.
مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و اونرو دعوا کردند. هر کسی چیزی گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعههایشان برگشتند.
از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن روستا آمد. وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، به طرف گله آمد و گوسفندان را یکی یکی با خودش برد.
گرگ آواز میخوند:
گرگم و گله میبرم
خلاصه پسرک هر چه فریاد میزد و کمک میخواست کسی برای کمک به اون نیومد.
پسرک داد زد:
گرگ گرگ مردم کمک کنید. گرگ . . .
ولی کسی برای کمک به اون نیومد.
مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ میگویه و میخواهد آنها را اذیت کنه.
خلاصه اون روز آقا گرگه گوسفندان رو با خودش برد و چوپان تمام گوسفندان رو از دست داد.
اونروز چوپان نتیجه مهمی گرفت؛ فهمید اگه نیاز به کمک داشته باشه مردم به اون کمک میکنند به شرطی که بدونند اون راست میگه.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا