قصه کفشدوزک زرد
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوش زبون
امروزم با قصه های رعنا به خونه های شما اومدیم.
نام قصه: کفشدوزک زرد
لارا دختر شادی بود. اون دوستهای زیادی داشت. لارا هر رو ز صبح، کیف مدرسهاش رو بر میداشت و با مادرش خداحافظی میکرد و به مدرسه میرفت.
هر روز در مسیر مدرسه خانم ملخه و خانم پروانه رو میدید و با اونها سلام و احوالپرسی میکرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه میشد.
کمی جلوتر خانم عنکبوته بود. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود.
وقتی هم که وارد مدرسه میشد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودند لارا رو ببینند و با هم بازی کنند.
همهی دوستهای لارا قرمز بودند.
اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود.
اون دوست داشت مثل بقیه کفشدوزکها قرمز باشه؛ آخه لارا یه کفشدوزک بود.
تا اینکه یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت.
به مادرش گفت:
مامان! من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم؟!
مادر لارا با مهربونی بهش گفت:
عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و از خودشون میدونن.
اما لارا این حرف رو قبول نداشت.
با گریه به مادرش گفت:
مامان باید رنگ منو عوض کنی.
مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده نداره گفت:
باشه عزیزم، نگران نباش. من الان تو رو مثل بقیه میکنم.
اونوقت یه سطل رنگ قرمز از انبار آورد و بالهای لارا رو قرمز کرد.
لارا از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید و لحظه شماری میکرد زودتر صبح بشه و بالهای قرمزش رو به دوستهاش نشون بده.
با این امید، خوابید.
صبح که شد با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد.
در راه اول خانم پروانه رو دید.
سلام بلندی کرد و گفت:
سلام. امروز قشنگ شدهام؟
پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت:
ممممم!!!! تو کی هستی؟
لارا گفت:
منم لاراااااااا …
خانم پروانه با اخم نگاهی کرد و گفت:
دروغگو!!! خجالت بکش.
بعد هم به لارا پشتش رو کرد و رفت.
خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار رو داشتند.
لارا از این وضع خیلی ناراحت بود.
دوباره با گریه پیش مادرش برگشت.
مامان!!!!!
جریان رو برای مادرش تعریف کرد.
اون گفت که امروز هیچکسی با اون حرف نزده و حتی بازی هم نکرده؛ اصلا هیچکس اونو نشناخته و همه بهش گفتهاند دروغگو!!! چون لارا زرد بوده و تو قرمزی.
مادرش هم گفت:
عزیزم فرقی نمیکنه که رنگ تو چه رنگی باشه.
وقتی زرد بودی همه تو رو دوست داشتن و دوستهای زیادی داشتی و شاد بودی.
مهم اینه دختر گلم.
لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بالهاش رو زرد کنه.
مادر به لارا گفت:
راهاش خیلی ساده است. فقط کافیه رنگ بالهات رو بشوری دخترم.
بنابراین لارا رفت حموم و بالهاش رو شست و دوباره مثل روز اول زرد شد.
از اون روز به بعد لارا شاد و خوشحال، با دوستهاش زندگی میکرد.
آره بچههای گلم؛ مهم اینه که تو هر موقعیتی هستیم از زندگی لذت ببریم و خوب بخوابیم.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا