قصه کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز
قصه کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری پیرزنی با تنها پسرش، جک زندگی میکرد.
روتها در کلبه قدیمی و کهنه در چمنزاری نزدیک جنگل کاج زندگی میکردند. پیرزن و پسرش خیلی فقیر بودند. هر زمستون که میومد اونها فقیرتر هم میشدند.
بعد از یه زمستون سرد و بیرحم، که زمین مثل سنگ یخ زده بود، پیرزن به پسرش گفت:
پسرم، جک، تنها یه چیز برای فروش مونده، تو باید فردا گاو پیر قهوهای رو برای فروش به بازار ببری.
این گاو تنها چیزیه که میتونه ما رو از گرسنگی نجات بده پس حواست باشه اونو به قیمت خوبی بفروشی.
صبح روز بعد جک گاو پیر قهوهای رو برداشت و مسافرت طولانیاش به شهر رو شروع کرد.
در وسط راه ایستاد تا تکه نان خشکاش رو بخوره. در همون موقع کشاورزی از کنارش رد شد.
اون ایستاد و با جک صحبت کرد. بعد از اینکه جک به اون گفت کجا میره و چرا میخواد به شهر بره، کشاورز نگاهی به گاو پیر قهوهایاش انداخت و گفت:
من این دانههای لوبیا رو به تو میدم و گاو پیرت رو از تو میخرم.
جک نگاهی به دانههای لوبیا که توی دستهای کشاورز بود انداخت و گفت:
نه متاسفم من باید گاو پیر قهوهای رو برای فروش به بازار ببرم تا بتونم با پولش برای خودم و مادرم نان بگیرم.
کشاورز به جک قول داد که اگر دانههای لوبیا رو بجای گاو قبول کنه، آیندهشون عوض میشه.
بالاخره جک قبول کرد و با دانههای لوبیا به خونه برگشت.
وقتی به خونه رسید، ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد. اما مادرش وقتی که فهمید گاو پیر قهوهای از دست رفته و فقط چند تا دونهی لوبیا بجاش مونده، از ناراحتی به گریه افتاد.
اون لوبیاهای خشک رو از دست جک گرفت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
وقتی صبح شد و جک از خواب بیدار شد دید که یک ساقهی لوبیا در حیاط رشد کرده و بالا اومده.
اون بیرون دوید و به ساقهی لوبیا که خیلی بزرگ بود نگاه کرد.
اون ساقه حتی از بلندترین درختان جنگل کاج هم بلندتر بود. ساقهی لوبیا انقدر بلند بود که سرش در ابرها گم شده بود.
جک تصمیم گرفت از ساقهی لوبیا بالا بره.
اون بالا رفت و بالا رفت. انقدر بالا رفت که وقتی به پایین نگاه میکرد کلبهی کهنه و قدیمیشون مثل نقطهای توی دوردستها بود.
تا بالای ساقهی لوبیا هنوز خیلی راه بود. پس جک بالاتر رفت تا بالاخره به ابرها رسید.
وقتی اون به بالای ساقهی لوبیا رسید دید که سرزمین دیگری در بالای ابرها وجود داره که خیلی با زمین فرق میکنه.
اون خیلی تعجب کرد. همه چی بسیار بزرگ بود. درختان خیلی خیلی بزرگ بودند و علفها و چمنها تا شانههای جک میرسیدند و در اون دورها بزرگترین قصری که تا بهحال دیده بود خودنمایی میکرد.
همینکه جک به طرف قصر راه افتاد صدای خش خش بلندی از بین علفهای پشت سرش شنید.
اون به دور و ورش نگاه کرد و غولی رو دید که بالای سرش ایستاده بود. غول گفت:
گوشت زیادی برای خوردن نداری. پس زحمت خوردن تو را نمیکشم. اما به هرحال تو را به خانه میبرم تا خدمتکارم باشی.
اون جک رو بلند کرد و در جیب پیشبندش گذاشت و به طرف قصر به راه افتاد.
غول در راه به جک هشدار داد که مراقب باشه شوهرش اونو نبینه. اون به آرومی گفت:
آخرین پسری رو که به خانه بردم تا در کارها کمکم کنه شوهرم با مربایش خورد و حالا هم دنبال کسی میگرده تا با آرد نوناش مخلوط کنه.
خیلی نگذشت که جک صدای لرزش قصر را شنید.
اون خودش رو پشت جاذغالی پنهان کرد. غول با فریاد گفت:
بوی آدمیزد میاد. اونو بخورم یا زنده بذارم؟!!! استخونهاشون میشکنم تا با اون آرد نون درست کنم.
زن غول گفت:
برو بابا. خیلی وقت است که جورابات رو عوض نکردهای. این بو هم بوی پاهایت است.
غول دیگر چیزی نگفت و گوشهای نشست تا پولهایش را بشمره.
جک یواشکی از جایی که پنهان شده بود نگاه کرد و یک کوه سکهی طلا دید که روی میز بود.
غول سکهها رو جمع کرد و داخل کیسهای ریخت. بعد پاهایش رو روی میز گذاشت و خوابش برد.
صدای خروپف غول توی عصر پیچید. با شنیدن صدای خروپف غول، جک مطمئن شد که اوضاع امنه.
اون بالای میز رفت و کیسه رو که همونجا دم دستش بود برداشت و به لبهی میز برد و روی زمین انداخت.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا