قصه کودکانه خشم قلمبه
قصه کودکانه خشم قلمبه
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه خشم قلمبه
پسر کوچولو روز خیلی بدی رو گذرونده بود.
وای وای وای کفشهایت را در بیاور.
بگیر که اومد.
شام اسفناج بود. پسر کوچولو فریاد زد:
مگه نمیدونی که من اسفناج دوست ندارم؟
برو بالا توی اتاقت. هروقت آروم شدی برگرد پایین.
اصلا هم برنمیگردم.
در اتاق پسر کوچولو احساس کرد که از اعماق وجودش یه چیز وحشتناک بالا میآید.
بالا بالا و بالا میآید. تا اینکه . . .
و یکدفعه خارج شد.
یه موجود وحشتناک قرمز زشت.
اون موجود وحشتناک که اسمش قلمبه بود گفت:
حالا چکار کنیم؟
پسر بچه با تعجب نگاهی کرد و گفت:
هر کاری که دوست داری بکن.
قلمبه گفت:
آهان. خب از اونجا شروع میکنیم.
و به سمت تخت نگاه کرد. لحظاتی بعد تشک و بالشتها در هوا پرواز میکردند.
بعد از اون تق میز و توق چراغ خواب به اینور و اونور پرت شدند.
قفسهی کتاب با تموم کتابهاش به اینطرف و اونطرف میرفت.
عجب زوری . . .
پسربچه دهنش از تعجب باز مانده بود.
بعد قلمبه به جعبه اسباببازیها نزدیک شد.
صبر کن صبر کن به اون کاری نداشته باش.
آهای با تو هستم میشنوی قلمبه؟ صبر کن . . .
وای نه . . . کامیون نازنیم . . .
تعمیرت میکنم. تعمیرت میکنم و تو قلمبه برو پی کارت.
دوست داری دوباره کوچولوت کنم؟
آخ چراغخواب نازنینم یه کم صبر کنی جای قبلی میذارمت.
آخی نازی بالشتکم مچاله شده.
کتاب خوشگلم عزیزکم قلمبه تموم ورقهات رو کج و کوله کرده.
آهان. اینجوری بهتر شد.
تو اینجایی قلمبه؟ بیا گرفتمت. یالا برو توی این جعبه و یادت باشه دیگه از توی جعبه خشم درنیای و شیطنت نکنی.
خشمگین شدن خیلی کار بدیه.
بعد پسر کوچولو با خودش فکر کرد:
بهتره وسایلم رو بذارم سر جاش و برم پیش بابایی.
بابایی هنوز غذا داریم؟
قلمبه دیگه رفته بود توی جعبه.
پسر کوچولو تصمیم گرفته بود که دیگه عصبانی نشه.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا