قصه کودکانه غولی که کوچک شد
قصه کودکانه غولی که کوچک شد
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه غولی که کوچک شد
یکی بود یکی نبود. تو اون قدیم قدیما توی یه سرزمین خیلی دور یه غول خیلی خیلی بزرگ زندگی میکرد.
اون خونهاش رو توی غار بزرگی توی بالای کوه درست کرده بود.
رختخواب و میز و صندلیاش رو هم از تنهی درختان خیلی بزرگ ساخته بود.
آخه آقا غوله خیلی گنده بود. وقتی که یه ذره آب میخواست لیوان قدیمی حمام رو پر از آب میکرد و یه قلپه اونو میخورد.
وقتی خروپف میکرد تقریبا هم همه شب رو خروپف میکرد، صداش مثل رعد و برق بود و تمام کوهستان رو پر میکرد.
تو پایین کوه روستایی بود که همهی مردم روستا با اون غول فرق داشتند.
اونها اصلا بزرگ نبودند. اونها اندازهی من و تو بودند.
هروقت که غوله از کوه پایین میومد تا شکار کنه مردم پا به فرار میگذاشتند و به درون خونههاشون میدویدند و درها رو قفل میکردند.
آخه از آقا غوله میترسیدند.
برای همین آقا غوله خیلی تنها بود.
غول طفلکی از این موضوع خیلی ناراحت بود. برای اینکه هردفعه که میومد توی روستا بچرخه با پاهاش خونههای مردم روستا رو خراب میکرد و باعث میشد مردم بیشتر و بیشتر بترسند.
اگرچه غول قصه ما خیلی خیلی بزرگ و قوی بود، اما تنها بود.
اون غول خوبی بود. آدمها رو دوست داشت. اما چون خیلی گنده بود، باعث میشد آدمهای دیگه از اون بترسند.
بعضی وقتها که اون تنها توی غارش نشسته بود، صدای مردم روستا رو میشنید که جشن و مهمونی داشتند.
اون هم دوست داشت بین مردم باشه و با بقیه شادی کنه و از جشن لذت ببره. ولی نمیشد. آخه مردم از اون میترسیدند.
تازه اون انقدر گنده بود که وقتی وارد روستا میشد، خیلی چیزها رو خراب میکرد.
خلاصه یه روز دید یه چیزی زیر نور خورشید میدرخشه.
نوک یه درخت خیلی خیلی بلند، یه جعبه طلایی دیده میشد. آقا غوله ما چون گنده بود، اون درخته براش خیلی بلند نبود.
برای همین از علفزار رد شد و اون جعبه رو از بالای درخت برداشت.
وقتی داشت نگاهش میکرد یه صدای عجیبی از توی جعبه شنید. صدا میگفت:
کمک! کمک! یکی منو از اینجا بیرون بیاره! کمک!
آقا غول مهربونمون در جعبه رو باز کرد و یه کوتوله از جعبه بیرون پرید و گفت:
ممنون. ممنون آقای غول مهربون. من یه کوتولهی جادوگر هستم. اما یکی از وردهام رو اشتباهی خوندم و توی این جعبه زندونی شدم.
هیچکس توی روستا درخواست کمک منو از بالای درخت نشنید.
کوتوله تصمیم گرفت برای تشکر از کمک غول، یکی از آرزوهاشو برآورده کنه.
غول با صدای خیلی بلند گفت:
من آرزو دارم که مثل بقیه مردم روستا باشم.
کوتوله گفت:
آرزوی سختی ست.
تو خیلی بزرگی. اما من بهخاطر مهربونی تو همهی تلاشم رو میکنم.
بعد چشمهاش رو بست و وردی خوند.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. غول هنوز هم بزرگ بود. غول وقتی فهمید که کوچیک نشده خیلی ناراحت شد.
ولی از روی ادب از کوتوله برای اینکه سعی کرده بود بهش کمک کنه تشکر کرد و براش آرزوی خوشبختی کرد و به سمت غار خودش رفت.
اما در راه چیز عجیبی دید. همهی گودالهای آب که اون هر روز توی راه میدید زبرگتر شده بودند.
اونها الان اندازهی دریاچه به نظر میرسیدند.
غول با تعجب به آسمون نگاه کرد که ببینه آیا داره بارون میباره!!!
اما آسمون صاف و آبی بود.
بعد یه چیز عجیب دیگهای اتفاق افتاد.
سنگی که اون جلوی در غارش گذاشته بود و بجای پله از اون استفاده میکرد حالا خیلی بزرگ شده بود و اون به سختی میتونست ازش بالا بره.
بالاخره با هر سختی بود غول خودش رو به در غار رسوند.
اما دستش به دستگیره نرسید.
حالا دستگیره مثل یه برج بالای سرش بود. اون با خودش فکر کرد:
چه اتفاقی افتاده؟ فکر کنم جادوی کوتوله اشتباهی عمل کرده بجای اینکه من کوچیک بشم چیزهای دیگه بزرگ شده ان!!!
اما ناگهان حقیقت رو فهمید.
چیزها بزرگتر نشده بودند. اون کوچیکتر شده بود.
جادوی کوتوله درست عمل کرده بود و اون درست مثل مردم روستا شده بود.
غول خیلی خوشحال شد و به طرف روستا راه افتاد و با خودش فکر کرد:
آیا هنوز همه از من فرار میکنند؟
اما اون بیدلیل نگران بود. زیرا همهی مردم روستا از اون استقبال کردند و برای همیشه تونست بین مردم روستا با خوبی و خوشی زندگی کنه.
تازه اون روز توی روستا یه جشن خوب بود و اون تونست برای اولین بار توی یه جشن خیلی خوب شرکت کنه.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا