قصه کودکانه من مترسکم ولی میترسم
قصه کودکانه من مترسکم ولی میترسم
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه من مترسکم ولی میترسم
وقتی کشاورز میخ محکمی رو روی دوتا چوب کوبید مترسک متولد شد.
اون پارچههای کهنه رو جرجر پاره میکرد و به تن مترسک میپیچید.
مترسک فهمید این پارچهها زشت و کثیف هستند. با خودش گفت:
اون میخواد همه از من بترسند. وقتی مترسک آماده شد کشاورز اون رو روی کولاش گذاشت و راه افتاد.
توی راه مترسک محکم به کشاورز چسبیده بود.
وقتی روی تپه رسیدند مترسک نفس راحتی کشید. کشاورز پای اونرو توی گودالی گذاشت و اطرافاش رو پر از خواک کرد.
چوب توی دست مترسک رو محکمتر کرد و دماغ چوبیاش رو کشید تا درازتر و زشتتر به نظر برسه.
غروب کشاورز از مزرعه کمی خیار و انگور چید و با کمی هویج و سبزی به طرف جادهی کوچکی راه افتاد.
مترسک میخواست دنبالاش بره ولی پایاش توی زمین گیر کرده بود.
به آفتاب نگاه کرد که کمکم داشت پشت کوه پنهان میشد. با خودش گفت:
من مترسکم ولی میترسم.
تاریکی مثل غول گندهای توی صحرا و مزرعه نشست. مترسک خیلی ترسید ولی تاریکی هیچکاری با اون نداشت.
یهکم بعد ماه مثل یه ابرو از پشت کوه بیرون اومد. زیر نور کمرنگ ماه همهجا زیباتر شده بود.
با خودش گفت:
دنیا خیلی قشنگه. مترسک میخواست بخوابه. دوست نداشت مثل بقیه مترسکها تا صبح بیدار بمونه.
چشمهاش رو روی هم گذاشت. اما صدای خشخشی اون رو ترسوند. با خودش گفت:
زندگی کمی ترسناکه. اما وقتی چشماش به یه خرگوش تپل مپل افتاد خندهاش گرفت.
مترسک با خودش گفت:
اگه با اون دوست بشم دیگه نمیترسم.
میدونست چرا خرگوش به طرف اون نمیاد. چون زشت بود و لباساش هم کهنده و کثیف بود.
تصمیم گرفت هرطور شده پیش خرگوش بره.
تکان محکمی به خودش داد اما هنوز سخت به زمین چسبیده بود.
خرگوش از سر و صدای مترسک ترسید و پا به فرار گذاشت. مترسک با خودش گفت:
اگه من زشت نبودم هیچکی از من نمیترسید.
مترسک تازه خوابیده بود که چند حیوان زوزه کشیدند. با خوشحالی بیدار شد و چشمهای پارچهایاش را باز کرد.
هرچه نگاه کرد چیزی ندید. حسابی ناامید شده بود.
که چشماش به دوتا روباه افتاد. مترسک انقدر خوشحال شد که میخواست با سرعت به سمتشون بدوه.
این بار تکان محکمتری به خودش داد. روباهها دوتا پا داشتند دوتا پای دیگه هم قرض کردند و در رفتند.
مترسک دوباره خوابید. هنوز چشمهاش خیلی گرم نشده بود که از خواب پرید.
اینبار صدای خشخش خیلی ترسناک بود. تمام بدن چوبی مترسک لرزید.
وقتی خوب نگاه کرد دوتا پوزهی بامزه بود. دوتا گراز ایستاده بودند و نگاهش میکردند.
مترسک با خودش گفت:
هرچند که خیلی میترسم ولی با این دوتا دیگه دوست میشم. حالا میبینید.
خلاصه بدن چوبیاش رو آماده کرد و محکم محکم خودش رو تکون داد. باز هم نتونست از جایاش بیرون بیاد.
ولی چوب از توی دستش افتاد. گرازها نعرهای کشیدند و فرار کردند.
مترسک با خودش گفت:
هیچکس از من خوشش نمیاد و چند قطره اشک ریخت تا دوباره خوابش برد.
ابری سفید و خالخالی بالای سرش ایستاد. گفت:
سلام. قلب چوبی مترسک جیرجیر به صدا دراومد. جواب داد:
سلام سلام. من از تنهایی میترسم. ابر سرش رو پایینتر آورد:
من کمکات میکنم.آماده باش. وقتی خودش رو تکون داد بارون نمنم بارید و خاک اطراف پایاش رو نرم کرد.
مترسک چندبار بالا و پایین پرید و تا بالاخره تونست از توی گودال بیرون بیاد.
همانطور که روی پایاش بالا و پایین میپرید با صدای بلند به ابر گفت:
کجا میتونم یه دوست . . .
….
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا