قصه کودکانه نانی نازنازو
قصه کودکانه نانی نازنازو
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه نانی نازنازو
نانی همیشه از درد مینالید.
دوستانش میگفتند:
نانی میای فوتبال بازی کنیم؟
اون جواب میداد:
نه نمیتونم. حالم خوب نیست.
چون انگشتش درد میکرد و گوشهی سرش باد کرده بود.
صورتش رو هم پشه نیش زده بود.
دوستانش میگفتند:
نانی میای بریم شنا کنیم؟
اون جواب میداد:
نه نمیتونم. سرماخوردهام.
و دماغش رو بالا میکشید.
اگر نانی سرفه میکرد یا جایی از بدنش کبود میشد و دلش درد میگرفت مامانش خیلی نگران میشد.
زود اونو به رختخواب میبرد و زیر سرش بالش نرم میذاشت.
روش لحاف گرم میکشید و به اون اجازه میداد تا تلویزیون نگاه کنه یا با رایانه بازی کنه.
پدر هم با اون مهربان میشد.
براش اسباببازی و کتاب میخرید و خوب از اون مراقبت میکرد.
اما بهتر از هرچیز این بود که آقا نانی مریض میتونست هرچقدر دلش بخواد سوپ بخوره.
بعضی وقتها دوستان نانی تلفن میزدند تا با اون قرار دیدار بذارند.
اما نانی اونقدر بیحال بود که نمیتونست به دیدار اونها بره.
نانی یه سگ هم داشت.
آقا سگه روز به روز چاقتر و تنبلتر میشد.
چرا؟ چونکه نانی هیچوقت اونرو به گردش نمیبرد.
یه روز هم پدر و مادر نانی تصمیم گرفتند به یه مسافرت کوتاه برند.
اما هنوز سوار ماشین نشده بودند که نانی گفت:
حالم خوب نیست.
اونها مجبور شدند به خونه برگردند و مسافرت رو فراموش کنند.
بعضی از روزها که نانی حالش کمی بهتر بود به مدرسه میرفت.
یکی از همینروزا قرار بود که بچههای مدرسه رو برای گردش علمی به باغ وحش ببرند.
نانی اجازه گرفت و گفت:
من نمیتونم بیام چون حالم خوب نیست.
اما خانم معلم توجهی به این حرف نکرد.
نانی ناچار شد که با بقیه بچهها سوار اتوبوس مدرسه بشه.
اتوبوس حرکت کرد و نانی شروع کرد به غر زدن که حالم خوب نیست. نمیتونم بیام. الان میرم.
بالاخره به باغ وحش رسیدند.
اتوبوس توقف کرد. نانی با بیحالی تمام از اتوبوس پیاده شد و ناله کرد:
حالم بده. من الان باید توی رختخواب باشم.
دارم غش میکنم.
ناگهان احساس کرد که موی سرش کشیده میشه.
سرش رو بلند کرد و دید که یه زرافه کلاهش رو برداشته.
نانی خندهاش گرفت و گفت:
آهای زرافهی گردن دراز کلاهام را بده.
در همین موقع اتفاق جالب دیگهای افتاد.
یه بچه فیل خرطومش رو توی کیف نانی کرد.
نانی با خنده گفت:
آهای کوچولو صبر کن تا خودم یه خوراکی خوشمزه به تو بدم.
و یک نان کشمشی از کیفاش درآورد و به یه بچه فیل داد.
نانی و بچهها به کنار قفس شیشهای رسیدند که در اون حیوانات کوچیک نگهداری میشد.
زانوی نانی به دیوار زیر قفسه خورد.
دردش اومد و گریهاش گرفت.
اما چشمش به مارمولک بانمکی که توی قفس بود افتاد و گریه از یادش رفت.
همه بچهها به تماشای هنرنمایی دلفینها رفتند.
نانی در ردیف اول نشست.
دلفینها از آب بالا میپریدند و در هوا یه چرخ میزدند و بعد توی آب شیرجه میرفتند.
سرتا پای نانی کوچولو خیس از آب شده بود.
همکلاسیهای اون نگاهش میکردند و بهش میگفتند:
نانی تو حتما سرما میخوری. اونوقت میتونی چندهفته در خونه بمونی و به مدرسه نیای.
اما نانی اصلا به سرماخوردگی فکر نمیکرد.
اون روز برای نانی روز جالب و هیجانانگیزی بود.
اون وقتی که به خونه اومد شروع به حرف زدن کرد.
دلش میخواست همه چیز رو برای پدر و مادرش تعریف کنه.
وقتی که حرفهاش تموم شد گفت:
من فردا صبح برای دیدن یکی از دوستانم به روستا میروم.
مادر با تعجب و نگرانی گفت:
عزیزم! اما تو خیلی خستهای. باید استراحت کنی.
نانی جواب داد:
نه. هیچ خسته نیستم مامان. خیلی هم سرحال هستم.
صبح روز بعد نانی برای رفتن به روستا آماده شد.
اون یه کیف بزرگ آورد و هرچیزی که لازم داشت توی اون گذاشت.
چیزایی مثل چسب زخم، پارچه سفید زخمبندی، قرص مسکن، قطره بینی و گوشی پزشکی.
پدر که با تعجب به اون نگاه میکرد گفت:
تو امروز از خستگی مریض میشوی.
نانی گفت:
نه مطمئن باشید که اینطور نمیشه.
من میخوام یه دامپزشک بشم و از همین امروز کارم رو شروع خواهم کرد.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا