قصه کودکانه گنج پنهان
قصه کودکانه گنج پنهان
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه گنج پنهان
جیم اسم پسر قصه ما بود. توی خونه قدیمی و خیلی بزگ زندگی میکرد. خونه اونها یه باغ پر از درخت هم داشت.
یه کوچولو خونهشون ترسناک بود.
ولی جیم باغ رو بیشتر دوست داشت.
اون ساعتها اطراف چمنزار دور خونه فوتبال بازی میکرد یا اینکه از درخت سیب بالا میرفت و یه سیب میکند و میخورد.
جیم همیشه دوست داشت یه همبازی داشته باشه. فوتبال بازی کردن رو خیلی دوست داشت.
خب خیلی هم کیف داشت وقتی یه همبازی باهاش باشه.
ماهیگیری همراه یک دوست حتما باحالتر بود.
جیم دوستهای زیادی توی مدرسه داشت. اما خونهشون تا مدرسه فاصله زیادی داشت.
برای همین کمتر دوستهاش میتونستن بیان پیشش و باهاش بازی کنن.
یه روز که جیم داشت با چوبدستیاش توی باغ خونهشون میچرخید یهو یهدونه کلید پیدا کرد.
یه کلید زنگ زده و کهنه. میدونید، جیم عادت داشت که هر روز توی باغ قدم بزنه.
اون توی باغ حشرات و برگهای مختلف رو پیدا میکرد و توی میکروسکوپ نگاه میکرد.
یا اینکه مینشست و نقاشیشون رو میکشید.
اون خیلی دوست داشت نقاشی هم بکنه.
خلاصه از قصه نیایم بیرون، جیم کوچولوی خوب ما کلید رو برداشت تا ببینه به کجا میخوره!!!
قشنگ که تمیزش کرد دید کلید خیلی خوشگله.
اون مشتاق بود دری رو که کلید بهش میخوره رو پیدا کنه.
برای همین بدو بدو اومد دم خونه. کلید رو انداخت توی در ولی کلید خیلی بزرگتر از جایی بود که قفل در بهش میخورد.
پس تصمیم گرفت بازم بگرده.
اون کلید رو توی تمام درهای خونه امتحان کرد.
اما به هیچکدوم نمیخورد. با خودش گفت:
این کلید کجا میتونه باشه؟
بعد تصمیم گرفت به اتاق زیر شیروونی بره. اونجا همیشه پر از خاک و تار عنکبوت بود.
جیم از اونجا میترسید ولی با خودش گفت:
پیدا کردن چیزی که کلید بهش بخوره ارزشش رو داره.
و بعد آروم و با ترس و لرز وارد اتاق زیر شیروونی شد.
اون انواع قفسههایی که توی اونجا بود رو امتحان کرد ولی کلید به هیچکدوم نمیخورد.
یهو چشمش به یه کتاب خورد که گوشهی قفسه قایم شده بود.
کتاب خیلی بزگجتر از کتابهای معمولی بود.
جیم کتاب رو به آرومی برداشت. روش پر از گرد و خاک بود.
با یه دستمال روی کتاب رو تمیز کرد و با تعجب دید که جای کلید روشه.
کتاب از اون کتابهایی بود که قفل دارن!!!
خوشحال شد. چشمههایش برق زد. کلید رو فرو کرد توی کتاب و چرخوند.
تق تق تلق و کتاب باز شد.
گرد و خاک زیادی به پا شد و یه صدای فووووووو توی فضا پیچید.
جیم دهنش از تعجب باز مونده بود.
ولی هیجان زده شده بود. فوری با دستمال صورتش و دستش رو پاک کرد و خاکهاش رو ازبین برد.
بعد با خودش گفت:
کتاب رو باز کنم ببینم توش چی داره!!!
اگه قفل داره حتما چیزهای جالبی توشه. اما با تعجب دید که توی کتاب پر از نوشتههای ریزه و هیچ عکسی نداره.
با خودش گفت:
اه چه بد!!!
جیم میخواست کتاب رو ببنده که صدایی شنید.
صدا از داخل کتاب میومد. صدا بهش گفت:
تو قفل راز منو باز کردی. حالا اگر ماجراجویی دوست داری به داخل صفحات کتاب بیا!!!
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا