قصه گاوی که تخم گذاشت
قصه گاوی که تخم گذاشت را میشنویم که در مورد گاوی هست که احساس میکرد خیلی معمولی هست و میخواست متفاوت باشه
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
گاوی که تخم گذاشت!!
مارجری گاوی بود که پکر به نظر میرسید. مرغها قدقد کنان پرسیدند: قدقدقدا، قدقدقدا چی شده مارج؟
مارجری گفت: هوووووم مااااااااااااااااااا، احساس میکنم که خاص نیستم، نمیتوانم دوچرخهسواری کنم و مثل گاوهای دیگر حرکات بالانس با دست انجام بدم. احساس میکنم که خیلی معمولی هستم!!.
اونشب مرغها نقشه حیله گرانهای کشیدند!! قدقد قدقدقد قد قد ….
اونها درگوشی پچ پچ کردند. صبح روز بعد هیاهوی زیادی در حیاط طویله به پا شد. مارجری جیغ کشید: من تخم گذاشتممممممم!!!!
همه گاوهای دیگه شگفت زده شده بودند.هیچ کدوم از اونها تا حالا تخم نذاشته بودند.حتی کشاورز دوون دوون اومد. اون فریاد کشید: وای خدای من، وای خدای من، مارجری تخم گذاشته!!!!
همسر کشاورز با روزنامههای محلی تماس گرفت: درینگ درینگ . الو الو مارجری ….. آرهههه آرهه ….
مردم از نقاط دور و پرت اومدند. کشاورز در میان جمعیت اعلام کرد: ۱۲۳ همه میشنوید، ما به مارجری بی نهایت افتخار میکنیییییم!!!!
مارجری الان احساس میکرد که خیلی خاصه و مرغها از خوشحالی در پوست خودشون نمیگنجیدند…
قدقدقدقدقدد…….قدااا، ماماماماماماااااا…. ما ما. . .
اما گاوهای دیگه خیلی خوشحال نبودند.
مااااا دوچرخهسواری رو دست و بالانس زدنهای ما الان تقریبا معمولی به نظر میاد…
مااااا چیزهای عجیب و غریبی در حال اتفاق افتادنه…
ماااا گاوها که تخم نمیگذارند.
ماااا مرغها تخم میگذارند .
خلاصه گاوها همینجوری با هم مشورت میکردند و حرف میزدند. خبرها توی خبرنامه و ماهنامه گاوی پیچیده بود.
گاوها پیش مارجری اومدند و گفتند: ماااا فکر نمیکنیم که تو این تخم رو گذاشته باشی. ما فکر میکنیم که مرغها این کار رو انجام دادند.
مارجری شوکه شد!
مرغها گفتند: قدقدقدا قدقدقدا ثابت کنید….
بنابراین همه اونها باهم یه تصمیم گرفتند. اونها صبر کردند تا جوجه متولد بشه، اونها هر روز مارجری رو که روی تخم نشسته بود، تا گرم بمونه، نگاه میکردند اما هیچ اتفاقی نمیافتاد.
تا اینکه ناگهان یک روزصبح اونها صدایی شنیدند. تق تق تلق تق
یکی از گاوها فریاد زد: مااااااااااا داره میاد….
و درحالیکه مارجری بلند شد، تخم مرغ ترک خورد و باز شد و یه کپه ی پردار قهوهای کوچولو از اون خارج شد و بیرون پرید.
یکی از گاوها گفت: ما ما اونجا، اونجا و با سر اشاره کرد: یه مرغ
ناگهان موجود کوچولو به مارجری نگاه کرد و با صدای بلند گفت: مااااااااااااااااااا
مارجری لبخند زد و بچهشو محکم بغل کرد. اون گفت: ماااااا یه گاااااااااااو و فورا اسمش رو دیزی گذاشت.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا