قصه یه فیلم و دو عکس
قصه یه فیلم و دو عکس
سلام سلام آی بچههای مهربون
کوچولوهای خوشزبون
امروز هم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدهایم.
بابا میخواست از خودش یه عکس بگیره؛. منم رفتم پیش بابام و گفتم:
بابا جون، یه عکس هم از من بگیر
بابام گفتش آخه توی دوربین عکاسیِ من فقط یه فیلم هست. نمیتونم باهاش دوتا عکس بگیرم.
من خیلی غصهام شد. ناراحت شدم.
بابام دلش برام سوخت بعد یه فکری کرد و من رو وارونه روی سرش گذاشت و گفت:
خیلی خوب تکون نخور تا یه عکس هم از تو بگیرم.
بابا با همون یه فیلم عکسی از منو خودش گرفت.
بعد که عکس رو چاپ کردیم بابا عکس من و خودش رو با قیچی از هم جدا کرد.
بابام برای خودش صاحب یه عکس شد و منم برای خودم عکس خوب داشتم.
بابام از دیدن عکس خودش خیلی خوشحال شد. بابام عکساش رو قاب کرد برای اینکه تنها عکسی بود که در اون عکس سر بابام مو داشت.
خب بچه های گل قصه امروزمون هم تموم شد. امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه.
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار.
قصهگو: رعنا