قصه عمونوروز و ننهسرما
قصه عمونوروز و ننهسرما
سلام می کنم به شما همراهان خوب و عزیز رعنا استوری
امروز میخوام براتون قصه عمو نوروز و ننهسرما رو بگم. شب یلدا قصه ننه سرما رو براتون تعریف کردم و تا اینجا اومدم که زمستون بود و سرما بود، سنبل سرما که ننه سرما بود با های و هویش همه جا را گرفته بود. حالا که دم عید شده کم کم عمو نوروزم میاد توی قصه ما و افسانه عمو نوروز و ننه سرما شکل میگیره.!ننه سرما و عمو نوروز از شخصیتهای افسانه ای ایران زمین هستند .
قصه عمونوروز و ننهسرما
عمو نوروز اول بهار، با کلاه نمدی، زلف بلند، ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل جانی ، شلوار قصب و گیوه تخت نازک ، از کوه عصا به دست به سمت شهر میاومد.
از اونطرف، بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی میکرد که عاشق عمو نوروز بود. اسمش چی بود: ننه سرما .
ننه سرما صبح زود، بعد ازخونه تکونی و آب و جاروی حیاط، خودشو حسابی مرتب کرد. ترمه و تنبان قرمزو شلیته پرچین پوشید . سرخاب سفید آب کرد و عنبر و مشک به صورتش و گیسوانش کشید.یه فرش قرمز روی ایوون پهن کرد و اونوقت وسط حیاط، جلوی حوض فواره دار خونه، پراز گل و درختای قشنگ شد. آخه عمونوروز داشت میومد، داشت بهار میشد.
ننهسرما، توی یه سینی کنگره دار مسی، هفت سین چید. سماق و سکه وسبزه و سمنو، سیب، سنجد و یه عالمه چیزای قشنگ دیگه. تویه سینی مسی دیگه هفت جور میوه با نقل و نبات گذاشت، برای شیرینتر شدن زندگیش.بعد منقلشو آتیش کرد، یکم اسپند و کندر دود کردو همونجوری چشم براه جلوی در منتظر نشست تا عمو نوروز بیاد. یک پوستین سفید پشمی هم کنار دیوار آجری خونه برای عمو نوروز انداخت.
خلاصه،
آخر زمستون، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نمدیش از بالای کوه روبروی شهرپایین میومد. با لبی خندون ویه دل خیلی شاد. عمو نوروز خیلی مهربون بود. عمو نوروز خیلی خسته بود ولی مشتاق دیدن ننه سرمای قصه ما بود. ننه سرما هم که اول صبح بیدار شده بود و خیلی خسته شده بود، همونجوری چشم به راه جلو در منتظر عمو نوروز نشست و چشماشو به در دوخت و به فکر فرو رفت و کم کم خوابش برد.
در این میون عمو نوروز از راه رسید، دید ننه سرما خوابش برده، یه شاخه گل همیشه بهار از باغچه چید و گذاشت تو دستای ننه سرما، ولی ننه سرما از خواب بیدار نشد.
نشست کنار اون یه نارنج از وسط سفره برداشت و از وسط نصف کرد. آبشو ریخت توی قنداب داخل استکان خورد ولی ننه سرما بیدار نشد.آتیشه منقل و جابجا کرد و برد زیر خاکستر، تا سرد نشه،خم شد صورت ننه سرما رو بوسید ولی ننه سرما بازم بیدار نشد.
دیگه عمو نوروز باید می رفت برای همین کم کم بلند شد و از خونه رفت.
آفتاب یواش یواش از پشت کوها دراومد. سایشو توی ایوون خونه پهن کرد. ننه سرما از خواب بیدارشد وخمیازه ای کشید و دید ای دل غافل همه چیز جابجا شده، هیچ چیز جای خودش نیست. نارنج از وسط نصف شده،آتیش توی منقل رفته زیر خاکستر .
عمو نوروز اومده و رفته . انگار اون دلش نیومده بود که ننه سرما رو بیدار کنه.
ننه سرما غصه خورد آهی کشید ولی بی فایده بود عمو نوروز رفته بود . حالا تنها راه این بود که ننه سرما کمک کنه بهار بیاد و بوی نوروز تو همه شهریباردیگه بپیچه، شاید اینجوری عمونوروز یبار دیگه بیاد و همو ببینند.
ننه سرما خابالو کوله بارو برمیداشت
سر به صحراها میذاشت
همه مردم شهر شاد می شدند
از غم آزاد می شدند
زن و مرد و بچه و پیر جوون
دست به دست هم دادند
همگی شادی کنون
میزدند میرقصیدند
آی بهار آهای بهار
اومدی! خوش اومدی .
خوب دوستای خوبم همراهای عزیزم اینم قصه عمونوروز و ننهسرما، امیدوارم خوشتون اومده باشه، تا یه روز دیگه و یه حکایت جالب دیگه خدا نگه دار
سال نو مبارک یه سال پر از موفقیت و شادی برای همتون آروز می کنم. دوستتون داریم با رعنا استوری همراه بشید.
گردآورنده و بازنویسی: روشن
قصه گو: رعنا
نوروز ۱۳۹۸