قصه کودکانه آدمیزاد و گرگ
قصه کودکانه گرگ و آدمیزاد داستان رویارویی گرگ با شکارچی است و گرگ میخواهد به همه نشان دهد که قویتر است اما در انتها میفهمد که آدمیزاد قدرتش در فکر و عقل و دانش است.
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه آدمیزاد و گرگ
یکی بود یکی نبود. توی یک بیشه سرسبز گرگی بود که فکر میکرد خیلی قویه.
برای همین هی لاف میزد و میگفت:
من قویترین جانور دنیا هستم.
یک روز روباه قهوهای وقتی سر و صدای گرگ نادون رو شنید سرش رو تکون داد و گفت:
پسر عمو جان! تو اشتباه میکنی. آدمیزاد از من و تو قویتر است.
گرگ عصبانی شد و به طرف اون پرید و گفت:
من اشتباه نمیکنم. تو از حسودی این حرف رو میزنی.
اگه راست میگی یکی از همین نمیدانم چی چی ها رو که گفتی به من نشون بده آنوقت خواهی دید که چه کسی قویتر است.
درست در همین زمان یکمرتبه سر و کلهی یک شکارچی پیدا شد و روباه با دیدن اون فریاد زد:
پسرعمو این است. این آدمیزاد است.
گرگ بیرون پرید تا یقه آدمیزاد رو بگیره و حالش رو سر جاش بیاره.
به روباه هم میخواست نشون بده که اون داره درست میگه و قویترین موجود گرگه.
در یکلحظه مرد شکارچی تفنگاش رو سر دستش بالا آورد و نشانه گیری کرد و اون رو هدف قرار داد.
چند تیر از تفنگ شکارچی شلیک شد و از بغل گوش گرگ رد شد.
گرگ که نزدیک بود زهره ترک بشه دوتا پا داشت دوتا دیگه هم قرض کرد و تا کیلومترها اونطرفتر دوید.
روباه پس از ساعتها به اون رسید و بهش گفت:
دیدی گفتم پسرعمو جان. قدرت آدمیزاد بیشتر از آن است که تو فکرش را میکنی!!!
و گرگ بیچاره که هنوز از ترس نفس نفس میزد گفت:
قدرت آدمیزاد تا وقتی زیاد است که از فکر و ذهن و عقل خودش استفاده میکند؛ او میتواند با درایت و استفاده از دانشاش ما را شکست دهد؛ والا زور ما بیشتر است.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا