قصه کودکانه آینده نگری ملا
قصه کودکانه آینده نگری ملا در مورد ملانصرالدین است که به شهر میرود تا قوری قشنگی بخررد اما ناگهان فکری به ذهنش میرسد و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه آینده نگری ملا
یک روز ملانصرالدین به شهر رفت و قوری بزرگ و زیبایی خرید.
وقتی داشت به خونه بر میگشت با خودش گفت: عجب قوری خوشگلی خریدم.
ولی حیف که چینی است و اگر بیفتد میشکند.
اون وقت باید دوباره به شهر بیایم و آن را به چینی بندزن بدهم تا آن را بند بزند.
کم کم این فکر توی سرش چرخید و چرخید تا اینکه دلش گرفت و زیر درختی نشست.
ملا کمی نان و پنیر خورد و قوری اش رو برانداز کرد.
لحظه ای بعد، یکدفعه فریاد زد: یافتم فهمیدم چکار کنم.
حالا که هنوز از شهردور نشده ام قوری را میشکنم و میدهم آن را بند بزنند.
بعد قوری بند زده را به خانه میبرم.
ملا این رو گفت و از جا بلند شد و قوری را محکم به زمین زد.
قوری چند تکه شد.
ملا تکه ها رو جمع کرد و به شهر برگشت و آن را به چینی بندزن داد و آن را بند زد.
شب که ماجرا را برای زن اش تعریف کرد او نیز به آینده نگری ملا آفرین گفت.
قصهگو: رعنا