قصه کودکانه بابانوئل واقعی
قصه جذاب بابانوئل در مورد مردی است که با وجود کار فراوان پولی به دست نمی آورد تا اینکه یک روز نیکلاس یا بابانوئل واقعی را میبیند و او با مهربانی تمام راهی برای کمک به وی میابد.
قصه کودکانه بابانوئل واقعی
توی روزگاران قدیم، توی اون قدیم قدیم ها، یه مردی زندگی میکرد به اسم مارکوس.
مارکوس یه خونه اجاره کرده بود و به اتفاق خانواده اش با هم زندگی میکردند.
مارکوس مرد زحمتکشی بود. اون نهایت تلاش اش رو برای تامین زندگی اش میکرد.
اما اصلا افتاده حال نبود و فوق العاده پر ادعا بود.
مارکوس همیشه به همه میگفت که قوی ترین مرد اونجا، خودشه. اون تلاش میکرد که کار کنه و پول پس انداز کنه و یه چندتا سکه ای هر چندوقت یه بار کنار بذاره؛ ولی هیچوقت نمیتونست.
خلاصه یه روز که مارکوس داشت توی خیابون راه میرفت مرد آهنگر رو دید.
مرد آهنگر یک عالمه سفارش داشت که قادر نبود به تنهایی انجام اش بده؛
بنابراین مارکوس و مرد آهنگر با هم یک قرارداد همکاری امضا کردند.
اون ها قرار گذاشتند که مارکوس به مرد آهنگر کمک کنه تا مرد آهنگر کارهایش رو سر وقت و به موقع انجام بده و در ازای اون، پول زیادی دریافت کنه.
اما دیری نگذشت که این دو نفر به مشکل خوردند.
با اینکه مارکوس کار زیادی برای مرد آهنگر انجام داده بود، مرد آهنگر حتی یک سکه به اون پرداخت نکرد و مارکوس ناچار و بی پول، تنها موند.
مارکوس که از این موضوع خیلی ناراحت بود، در حالی که ناراحت داشت قدم میزد نزد مرد دیگه ای به اسم نیکلاس رفت.
در همون شهر مرد مهربونی زندگی میکرد به اسم نیکلاس.
نیکلاس وقتی جوون تر بود کسی بود که برای مردم موعظه میکرد و حرف های خوب میزد.
اما کم کم که سن اش بالا رفته بود، فهمیده بود که چیزی که هم خودش رو خوشحال تر میکنه هم مردم رو، اینه که اون ها کمک کنه و سعی کنه در حق شون مهربون باشه.
نیکلاس خیلی مرد خوبی بود برای همین وقتی که گلایه و ناراحتی مارکوس رو شنید از ته قلب اش غمگین شد.
مارکوس بهش گفت که مرد آهنگر در ازای کار اون هیچ پولی پرداخت نکرده و الان کاملا بی پول شده.
نیکلاس به خونه برگشت. غمگین بود و به دنبال راهی بود تا مارکوس رو کمک کنه.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا