قصه کودکانه بار سنگین باب
تینا دختر سفالگر به یک تعمیر کار تلفن میکنه و گزارش خرابی کامیونش رو میده و اون تعمیر کار قول میده یدکش اش بیاید و کامیون تینا رو به گاراژ ببره و در این میان اتفاقات جالبی رخ میده.
قصه کودکانه بار سنگین باب
سفال گری به نام تینا، به گاراژ تعمیری تلفن کرد و گفت: کامیون ام خراب شده، یه عالمه بار دارم.
آل، راننده باب گفت: من و باب، ماشین یدک کش فردا میاییم و کامیون شما رو به گاراژ میبریم؛ میتونید بارهاتون رو آماده کنید؛ باب همراه با کامیون تون اون ها رو به گاراژ میاره.
کشیدن کامیون تینا با بار سنگین، کار سختی بود.
باب دوست داشت که کامیون خالی بود.
روز بعد، مردی مقداری خاک رس، برای تینا آورده بود. اون پیش خود فکر کرد: من این خاک رس رو توی کامیون تینا میذارم.
باب درباره بسته خاک چیزی نمیدونست. اون فقط میدونست که کامیون سنگینه.
در حال حرکت، آل ناگهان ترمز کرد؛ باب ایستاد و مقداری سیب از درخت بر روی پشت کامیون افتاد.
حالا بارِ باب سنگین تر شده بود.
دو مرد در حالِ برشِ چوب بودند. یکی از مردها فریاد کشید: پیتر!!! پیتر!!! یکی از این شاخه ها بیشتر میخواهیم.
اون شاخه ها رو پرتاب کرد و اون ها در کامیون تینا افتادند.
پیتر پرسید: این کیسه ها رو هم توی کامیون بندازم؟
مگ با تعجب فریاد کشید: توی کامیون؟
پیتر اشتباهی اون ها رو در کامیون تینا انداخته بود.
بار باب اونقدر سنگین شده بود که وقتی که به گاراژ رسیدند بسیار خوشحال شد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا