قصه کودکانه تیریک تاراک
قصه در مورد اژدهای مهربونی هست که توی کوه اتشفشان زندگی میکنه ولی خودش و قیافه اش رو دوست نداره و ناراحته. برای همین یه روز تصمیم میگیره از اونجا بره. در طی داستان اتفاقاتی براش میفته که به ارزش خودش پی میبره.
قصه کودکانه تیریک تاراک
یکی بود یکی نبود.
یه خانوم اژدها بود که خیلی گنده بود.
خونهاش هم توی یه کوه بلند بود.
خانوم اژدها دلش میخواست ظریف و کوچولو باشه؛ خانوم اژدهای ملوسی باشه؛
اما اینطوری نبود.خیلی دراز و گنده بود. از غول هم گنده تر بود.
برای همین تا عکس خودش رو توی چشمه میدید از ته دل آه میکشید.
آه خانوم اژدها هم مثل خودش خیلی بزرگ بود.
یه عالمه هم آتیش داشت.
آتش از دهاناش میریخت بیرون و از کوهسار میرفت و سنگ های کوه رو داغ میکرد.
کوه هم غرغر میکرد: انقدر آه نکش خانوم اژدها؛ سنگ هام سوخت؛ آتشفشان شدم؛ خانوم اژدها!!!
اما فایده نداشت.
یه شب زمستونی که کوه خواب بود و هوا سرد سرد، خانوم اژدها با خودش گفت:
دیگه از کوه خجالت میکشم. میروم، میروم تا آه آتشین دارم برنمیگردم هرگز.
خانوم اژدها دم درازش رو تا کرد و گذاشت روی کولاش و توی برف و کولاک قدم اول رو بر داشت.
قدم خانوم اژدها هم مثل خودش دراز بود.
قدم اول رو که برداشت رسید به دریا.
آب های دریا از سرما یخ بسته بود. دریا تا خانوم اژدها رو دید، تیریک تاراک از سرما لرزید و گفت:
قدِت به این بلندی، دم ات به این درازی، آتیش زیاد اگر داری یه ذره هم به من میدی؟
خانوم اژدها دلش سوخت و از ته دل یه آه کشید و از دهاناش آتش بیرون ریخت و یخ دریا گرم شد و شکست.
خانوم اژدها آه دوم رو که کشید، یخ های دریا آب شد.
آه سوم رو که کشید نصف آب های دریا بخار شد.
دریا هول هول گفت:
آتیش شما درد نکنه آه کشیدن بسه؛ یه وقت آب هام تموم میشه.
…
ادامه داستان را بشنویم
قصهگو: رعنا