قصه کودکانه جشنواره مردم جهان
قصه کودکانه جشنواره مردم جهان داستان گردش بابا و پسر در جشنواره مردم جهان است. جایی که مردم دنیا با هر نژاد و رنگ پوست و هر قومیتی در آن هستند و هدفش نگاه انسانی به همه مردم فارغ از رنگ و نژاد است.
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه جشنواره مردم جهان
بابام میگفت رنگ پوست همه مردم جهان مثل هم نیست.
بعضی از مردم جهان سفید پوستند بعضی سیاه پوست، بعضی زرد پوست و بعضیها هم سرخ پوست.
رنگ پوست همه با هم تفاوت داره.
ولی همه مردم انسان هستند. همه باید با هم مهربون باشند.
همه باید با هم برابر باشند. کسی نباید فکر کنه که چون رنگ پوستش با رنگ پوست مردم دیگه تفاوت داره بهتر یا بدتر از اونهاست.
نمیدونم چرا بعضی از مردم جهان این چیزها رو نمیدونن.
در شهر ما یه جشنواره برگزار شده بود که در اون مردمی که از همه قارههای جهان آمده بودند شرکت کرده بودند.
بابام منو به اون جشنواره برد.
در اونجا هم سرخپوست بود، هم زردپوست بود، هم سیاه پوست بود و هم سفید پوست.
همهشون هم با لباسهای محلیشون خودشون به جشنواره اومده بودند.
من و بابام به همه جای جشنواره رفتیم و همه جور مردمی دیدیم.
به جایی رسیدیم که یه مادر سیاه پوست پسر کوچیکاش رو بغل کرده بود.
یه ماهوت پاککن هم توی دست اون مامانه بود.
خسته بودم. بابام مثل اون مامان، من رو بغل کرد و پیشش برد تا از نزدیک ببینم که مردم سیاه پوست چه شکلی دارن، چهجوری لباس میپوشن و چهجوری آرایش میکنن.
بابام میخواست من با فرهنگ آدمهای دیگه و کشورهای دیگه آشنا بشم.
ولی اون مادر و پسر تا دیدند که بابام داره درباره اونها با من حرف میزنه، از ما خوششون نیومد.
آخه نه اونها زبان ما رو میدونستند نه ما زبان اونها رو میدونستیم.
طفلیها خیال کردند که ما هم مثل بعضی از آدمهای بد و نادان، از اونها خوشمون نمیاد!!!
اون مادر و پسر اول به ما اخم کردند. بعد هم مادر ماهوت پاککن رو گرف جلوی دهناش و خودش هم به سیبیل بابای من خندید.
بعدش هم پسرش خندید.
من و بابام اوقاتمون خیلی تلخ شد.
دلمون سوخت که بعضی از آدمها انقدر بد هستن که نمیذارن همه مردم جهان با هم مهربون باشن.
کاش همه مون بدونیم که آدمها با هم فرقی ندارن.
این مهم نیست که قیافه یکی سفید باشه یا سیاه باشه یا رنگ پوستاش چی باشه.
مهم اینه که همه انسان هستند و شایسته بهترین احترامات.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا