قصه کودکانه جوجه اردک زشت
این داستان زیبا در مورد بچه قویی است که در کنار تخمهای اردک سر از تخم بیرون می آورد و به دلیل تفاوت های زیادش با آنها سایر حیوانات مزرعه رفتار خوبی با او ندارند و او هیچ دوستی ندارد تا جایی قوی کوچولوی قصه ما تصمیم میگیرد از مزرعه برود و…
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
مامان اردکه توی یه مزرعه زندگی میکرد.اون توی لونه اش پنج تخم کوچک و یه تخم بزرگ داشت.
یک روز، پنج تا تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!
و پنج تا جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
و جوجه اردک بزرگ زشتی از تخم بزرگ بیرون آمد.
مامان اردکه با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
خلاصه روزا گذشت. هیچ کس دوست نداشت با جوجه اردکی که از تخم بزرگ بیرون اومده بود بازی کنه.
خواهر و برادرهاش بهش می گفتند «از اینجا برو.»
«تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین و ناراحت شده بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفند گفت: «از اینجا برو!»
گاو گفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
هیچ کس نمی خواست با اون دوست بشه.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت یه انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. اون سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
اون خیلی تشنه بود .پس منقار خود را در آب فرو برد و یه پرنده ی زیبا و سفید دید.
با خودش گفت: «وای! اون کیه؟»
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
بلههه جوجه اردک زشت ما در واقع یک قوی زیبا و سفید بود.
وهمه حیوانات دیگر آنها را که دوستای خوبی شده بودند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
قصهگو: