قصه کودکانه حسنک و غول دریاها
این داستان کودکانه در حقیقت افسانه ای جذاب از مجموعه ی حسنک است که در آن شخصیت اصلی قصه، به جنگ غول دریاها می رود تا دخترشاه پریا را از چنگ غول دریاها نجات دهد. روایت جالب این داستان درب دنیای خیال را برای کودکان می گشاید.
قصه کودکانه حسنک و غول دریاها
یکی بود یکی نبود.
یه روزی تنگ غروب
حسنک نشسته بود
زیر گنبد کبود
کتاب قشنگش اش رو باز کرده بود
چشم خود را بسته بود
دل اون گرفته و توی اون تنگ غروب
آسمون دل اون شده بود رنگ غروب
چی میخواست؟ چی نمیخواست؟
شعر و قصه نون و ماست
چی میکرد؟ چی نمیکرد؟
فکرهای عجیب غریب
میپرید به روی اسب
میدوید به جنگ دیو.
حسنک یه مرتبه از جا پرید
دید که آخ ماهی شده
توی یک دریای دور راهی شده
حسنک شنا میکرد
دهن اش رو هی میبست و باز میکرد
مادر پیرش رو اون صدا میکرد
میدویدند میپریدند روی هم موج های سر به هوا
حسنک دید که اونها میکنن بازی گرگم به هوا
چی میدید؟ چی نمیدید؟
ماهی های بازیگوش
لباس های تن شون پولکی بشور بپوش
اشک هایی که سنگ میشد
چکه چکه میچکید مثل مرواریدهای قشنگ میشد.
حسنک دریای ما نهنگ داره
با تموم ماهی ها اون جنگ داره
وقتی که گشنه میشه دریا رو روی هوا هورت میکشه
…
ادامه داستان را بشنویم
قصهگو: رعنا