قصه کودکانه حیوانات پیر مزرعه
قصه کودکانه حیوانات پیر مزرعه در مورد یه مزرعهای است که پیرزن و پیرمردی در آن زندگی میکنند و حیوانات پیر مزرعه به آنها کمک میکنند اما یه روز …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه حیوانات پیر مزرعه
در زمانهای قدیم توی یه دونه مزرعه پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میکردند.
اونها حیوانات زیادی داشتند که هر کدومها از اونها کاری برای پیرمرد و پیرزن انجام میدادند.
گاوها زمین رو شخم میزدند و شیر میدادند.
آقا الاغه گندمها رو بار میزد و گاهی به اونها سواری هم میداد و مواظب گله گوسفندها هم بود.
آقا کلاغه با قارقارش تمام خبرها رو میداد و آقا خروسه با صدا و قوقوقلی قوقواش پیرمرد و پیرزن رو از خواب بیدار میکرد.
خلاصه گربه هم موشها رو میگرفت و نمیذاشت گندمهای مزرعه رو بخورند.
خانم مرغه تخم میکرد و …
سالها گذشت.
تا اینکه روزی پیرمرد تمام حیوانات رو دور خودش جمع کرد و به اونها گفت:
حیوونهای عزیز من، عزیزهای من، شما دیگه پیر شدید و مثل من شدید.
و نمیتوانید برای من خوب کار کنید.
من هم نمیتونم به شما غذا بدم.
پس بهتره که خودتان از اینجا بروید وگرنه مجبور میشم شما ها رو بکشم.
حیوونها با ناراحتی بهش نگاه کردند و بعد هم دستهجمعی از مزرعه پیرمرد دور شدند.
اونها در کنار مردابی دور هم جمع شدند تا فکری به حال خودشون بکنند.
بعد از اونکه کلی حرف زدن و نقشه کشیدن فکر جالبی به سرشون زد.
اونها فهمیدند اگر ازدواج کنند و عروسی کنند و بچه به دنیا بیاورند مشکل پیرمرد کشاورز حل میشه.
این بود که به زودی هر کدومشون برای خودشون یه همسر انتخاب کردند و جشن گرفتند.
خلاصه حیوانات مزرعه پیرمرد کشاورز بعد از ماه ها دوباره دسته جمعی به طرف مزرعه کشاورز باز گشتند.
اما اینبار تعداد زیادی از حیوانات کوچولو هم همراهشون بود.
وقتی پیرمرد و پیرزن اونها رو دیدند اول تعجب کردند.
اما همینکه چشمششون به جوجهها و برهها و بزغالهها و کرهخر ها و گوسالهها افتاد از شادی نمیدونستند چیکار کنند.
فوری در خونه رو بروی همه آنها باز کردند و و باز هم مزرعه هیاهوی قدیم خودش رو به دست آورد.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا