قصه کودکانه دزد بانک
قصه کودکانه دزد بانک
قصه کودکانه دزد بانک داستان دزد نادونی هست که به بانک میرود برای دزدی اما پلیس او را پیدا میکند و دنبال او میدود تا …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه دزد بانک
اتوبوس ایستاد. مردی از آن بیرون آمد.
آرام آرام اومد تا نزدیک بانک رسید.
مردم در بانک بودند. او درون بانک دوید و داد زد:
دستها روی سر. دست روی سر.
مردم ترسیدند. زنی داد زد:
کمک کمک. اون مرد دزده. دزد داد زد:
ساکت ساکت. اون ساک رو روی میز پرت کرد. دزد داد میزد:
ساک رو پر کن. زود زود.
مردم میترسیدند و ساکت بودند.
پیرمردی درون بانک اومد.
اون دزد رو دید و بیرون دوید. پیرمرد داد میزد:
کمک کنید. کمک. دزد. دزد.
دزد با ترس بیرون دوید و با دست پیرمرد بیچاره رو زمین زد و فرار کرد.
مردم داد میزدند:
دزد دزد.
پسری که در اون نزدیکی بازی میکرد تا دزد رو دید روی دزد پرید.
دزد میدوید و اون پسر هم به دنبالش آستین دزد رو کشیده بود و آویزان بود.
دزد با ساک بر سر پسر زد و دویدن رو ادامه داد.
دزد نادون از ترس روی دیوار پرید.
آقا پلیس تا دزد رو دید دنبالش دوید.
پلیس میدوید و سوت میزد و داد میزد:
ایست. ایست.
پلیس به سوی دزد میدوید و تیر میزد.
دزد نادون که حسابی ترسیده بود به تندی میدوید.
تا اینکه یهویی از ترس با سر روی زمین فرود اومد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا