قصه کودکانه رنگ مهربانی
دوستی، حسادت، مهربانی و درستکاری مواردی هستند که در دنیای کودکان دیده می شوند . در این داستان آموزنده ، مارمولکی خال خالی به نقاشی های زیبای آفتاب پرست مهربان قصه حسادت کرده و دست به کار اشتباهی میزند. سایر حیوانات جنگل در جریان داستان باعث میشوند که مارمولک متوجه اشتباه خود شود و شادی، آرامش و دوستی به جنگل باز گردد.
قصه کودکانه رنگ مهربانی
آفتاب پرست کوچولو یه مداد طلایی داشت و با اون نقاشی های خیلی قشنگ میکشید.
نقاشی های قشنگی از آسمون و خورشید.
خانم معلم همیشه برای اینکه تشویق اش کنه، نقاشی هایش رو به دیوار کلاس میچسبوند و همه تماشا میکردند.
بچه مارمولک خال خال طلایی وقتی با چشمهای خوشگلاش به اون نگاه میکرد، به آفتاب پرست کوچولو حسودی اش میشد.
با خودش فکر میکرد که دیگران آفتاب پرست رو بخاطر نقاشی هایش بیشتر دوست دارند و بجای اینکه دنبال این باشه که خودش کارهای بهتری انجام بده همه اش ناراحت بود.
بخاطر اینکه بلد نبود نقاشی قشنگ بکشه. اصلا از خودش بدش میومد.
پس فکر کرد باید کاری کنه تا دیگه کسی آفتاب پرست رو دوست نداشته باشه.
یه روز یواشکی یک کار بد کرد.
مداد طلایی آفتاب پرست رو از جایش برداشت.
خانم سنجاب به تازگی یه بچه و وروجک به دنیا آورده بود.
بچه مارمولک مداد طلایی آفتاب پرست رو داد به سنجاب کوچولو تا اون رو تا ته بجوه.
خلاصه آفتاب پرست کوچولو هر چی گشت مداد طلایی اش رو پیدا نکرد که نکرد.
طفلکی خیلی غصه خورد و گریه کرد.
از اون به بعد همه نقاشی هایش سفید سفید شده بودند.
عین برف زمستون.
پروانه مهربون بهش دلداری میداد و نوازشش میکرد.
حتی مقداری از رنگ طلایی بال هایش رو برای نقاشی به اون هدیه داد.
سنجاقک هم با اون بال های نازک وظریفش به سمت آسمون پرواز کرد و از رنگین کمون خواست تا کمی از اونهمه رنگ طلایی اش رو به آفتاب پرست کوچولو بده.
بقیه دوستانش هم سعی کردند تا مقداری رنگ طلایی پیدا کنن تا حال آفتاب پرست بهتر بشه.
آخر سر هم از آقای سگ آبی که که شاخه های درختان رو با دندون های تیزش میتراشید، خواستند که یک شاخه کوچولو رو برای اون ها بتراشه.
سگ آبی با رنگ هایی که جمع کرده بودند برای آفتاب پرست کوچولو یک مداد طلایی زیبا درست کرد.
خلاصه بچه مارمولک خال خال طلایی قصه ما از این ماجراها خبر نداشت.
یه شب توی خواب دید که وقتی مداد طلایی رو برداشته، تمام خال های طلایی رنگ روی پوستش هم یواش یواش کمرنگ شدند و جای اون ها رو لکه های سیاه گرفته.
انقدر ترسید که از خواب پرید تا صبح خوابش نبرد.
هوا که روشن شد، دید پوستش مثل همونی که توی خواب دیده طلایی هایش رفته.
دیگه خال خال طلایی نداره رو جایش سیاه شده.
از بس گریه کرد دیگه اشکی توی چشم های خوشگل اش باقی نموند.
از کار بدی که کرده بود خیلی پشیمون بود.
پس با خودش فکرکرد که باید چیکار کنه.
اون پیش آفتاب پرست کوچولو رفت و تمام ماجراها رو در حالیکه لپ هایش از خجالت سرخ شده بود، تعریف کرد و از اون معذرت خواست.
آفتاب پرست کوچولو خیلی دلش سوخت و اون رو بخشید و اون ها با هم دوست های خوبی شدند.
بعد آفتاب پرست با مداد طلایی که دوست هایش برایش درست کرده بودند تمام خال های پوست بچه مارمولک رو دوباره رنگ کرد و طلایی مثل اولش کرد.
حالا بچه مارمولک پوستش مثل روز اول خوشگل و درخشان شده بود.
آفتاب پرست کوچولو رو محکم بغل کرد و بوسید و به خودش قول داد که بهترین و بهترین دوست آفتاب پرست کوچولو باشه.
از اون به بعد همه اون ها رو بخاطر مهربونی شون به همدیگه دوست داشتند و دلشون میخواست که با اون دوتا دوست بشن..
قصهگو: رعنا