قصه کودکانه روباه و اسب
قصه کودکانه روباه و اسب داستان اسب پیری است که صاحباش او را به دلیل پیر بودن از خانه بیرون میکند اما شرط میگذارد که . . .
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه روباه و اسب
یک روستایی اسب باوفایی داشت. ولی حیف که پیر و از کار افتاده شده بود.
مرد روستایی نمیخواست دیگر اون رو پیش خودش نگه داره.
اون همه محبتهایی رو که اسب بهش کرده بود از یاد برد و گفت:
اسب عزیزم تو دیگر به درد من نمیخوری بهتر است از اینجا بروی.
البته فقط موقعی میتوانی به خانه من برگردی که یک شیر قوی پنجه رو بگیری و برای من بیاوری.
اسب غمگین شد و از اونجا خارج شد و به جنگل رفت.
اون رفت و رفت تا به یک روباه رسید.
روباه ازش پرسید:
تو یک حیوان اهلی هستی پس در این جنگل چه کار میکنی؟
اسب گفت:
صاحب من همه محبتها و زحمتهایی را که برایش کشیدم از یاد برده و حالا که پیر شدهام مرا از خانه بیرون کرده و گفته در صورتی من را به خونهاش راه میدهد که یک شیر قوی پنجه برای او ببرم.
او میداند که من هیچوقت نمیتوانم اینکار را بکنم.
و شیههای کشید.
روباه گفت:
فکری به ذهنم رسید. ما به صاحب تو ثابت میکنیم که از کار افتاده نیستی.
بیا در این گوشه دراز بکش طوری که هرکس که تو را دید فکر کند که تو مردهای.
بقیه کارها را بسپار به من.
روباه به لانه شیر رفت و به اون گفت:
آقا شیره آقا شیره یه اسب توی جنگل افتاده و مرده اگر سلطان جنگل گرسنه است میتواند بیاید آن را بخورد.
شیر دنبال روباه به راه افتاد و رفت.
وقتی که شیر جنگل شکار رو حاضر و آماده دید خیلی خوشحال شد. روباه بهش گفت:
سلطان جنگل به سلامت باد. ای سلطان بزرگ اجازه بدهید دم اسب را به دم شما ببندم.
آن وقت او را بکشید و خودتان به لانه ببرید و با خیال راحت میل کنید.
شیر قبول کرد و روباه دم اسب را به دم شیر بست.
شیر بیچاره هرچه زور داشت اسب را کشید اما دید که فایده ندارد و کم مانده که دم خودش هم کنده بشود.
آن وقت روباه به اسب گفت:
حالا از جایات پاشو اسب عزیز و به طرف صاحب خودت بدو و به او بگو این هم شیر قوی پنجهای که میخواستی.
اسب هم همینکار رو کرد و شیر بیچاره را به دنبالش کشید.
شیر بیچاره خیلی تلاش کرد که خودش رو از چنگال اسب دربیاره.
اما اسب آنقدر تیز میدوید که شیر نمیتونست کاری بکنه.
تا اینکه اونها به در خونه مرد روستایی رسیدند.
مرد کشاورز تا اسب رو دید که شیر را کشون کشون نزد اون میاره فقط یه جمله تونست بگه؛
اونم این بود که: من در حق تو اشتباه کرده بودم. تو تونستی با فکر خودت منو شکست بدی.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا