قصه کودکانه زبان کوچکی که حرف های خوب می زد
گنجشک، میمون و سنجابی با هم روی درختی زندگی میکردند و دوستان خوبی بودند تا اینکه یک روز زرافه ای گرسنه به درخت آنها نزدیک میشود و آنها تلاش میکنند زرافه را راضی کنند که برگهای درخت را نخورد و خانه آنها خراب نشود.
قصه کودکانه زبان کوچکی که حرف های خوب می زد
سنجاب کوچولو با گنجشک و میمون روی درختی زندگی می کردند. آن ها دوستان خوب و مهربانی بودند. با خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و می گفتند و میخندیدند.
یک روز که فقط میمون روی درخت بود زرافه ای به درخت نزدیک شد.
میمون زرافه رو دید که دسته دسته برگ های درخت رو میکنه و میخوره. برای همین جلو رفت و داد زد: آهای آقای زرافه! تو که داری همه برگ ها رو میخوری!!!
زرافه همونطور که برگ ها رو میجوید گفت: پس فکر کردی دارم برگ ها رو بو می کنم؟!
غذای ما زرافه ها برگ درخت است.
میمون چندتا نارگیل سفید و محکم آورد و به سر و گردن زرافه زد.
زرافه گفت: من حوصله بازی ندارم؛ برو با هم قد خودت بازی کن.
میمون با خودش گفت باید دنبال سنجاب و گنجشک برم، شاید اون ها بتونن این زرافه رو از درخت دور کنند.
یعد از درخت ها تاب خورد و اونقدر گشت تا سنجاب رو پیدا کرد. ماجرا رو برای سنجاب گفت.
سنجاب هم زرافه رو دید که تند و تند و تند جویده و نجویده برگ ها رو قورت میداد. برای همین به زرافه گفت: آهای زرافه شکمو چقدر برگ میخوری؟!!! دل درد می گیری ها…
زرافه گفت: مچکرم که به فکر من هستی. اما هنوز نصف شکم ام هم پر نشده.
سنجاب ناغافل روی گردن زرافه پرید و زرافه سرش رو محکم تکون داد.
سنجاب روی زمین افتاد و کمرش درد گرفت.
سنجاب و میمون هم تصمیم گرفتن به زرافه حمله کنند.
…
ادامه قصه را بشنویم.
قصهگو: رعنا