قصه کودکانه شغال خرسوار
قصه کودکانه شغال خرسوار داستان شغالی است که هر روز برای خوردن انگور به باغی میرود، تا اینکه یک روز از باغبان کتک مفصلی میخورد. شغال در راه بازگشت به جنگل گرگی را میبیند و با او قرار میگذارد که به روستا برگردد و خری را برای خوردن گول بزند و با خود به جنگل بیاورد. خر که در ابتدا با شنیدن وعدههای شغال فریب میخورد به همراه شغال به سمت جنگل روانه میشود، اما در نهایت پی به نقشه شوم شغال و گرگ میبرد و با اندکی تدبیر نجات پیدا میکند.
هدف:
- تشویق کودک به اندیشیدن و تفکر قبل از انجام هر کاری
- تشویق کودک به امیدواری و پرهیز از ناامیدی
قصه کودکانه شغال خرسوار
شغالی هر روز از سوراخی که روی دیوار باغ انگوری بود وارد باغ میشد و تا میتونست انگور میخورد. باغبان هر کاری میکرد، نمیتوانست شغال را به دام بیندازد. تا اینکه یک روز صبح زود به باغ رفت و در گوشهای پنهان شد.
وقتی شغال از سوراخ گذشت و توی باغ آمد ، اون با چوبی که تو دستش بود ، از پشت سر آهسته آهسته به شغال نزدیک شد و ضربهی محکمی به سرش زد. سرشغال شکست و خون زیادی از سرش آمد، اما باغبان بی خیال نشد، اون که تازه دستش به شغال رسیده بود، انقدر حیوان رو زد تا شغال بیهوش شد. باغبان به تصور اینکه شغال مرده، دست از سرش برداشت و رفت.
بعد از یک ساعت شغال به هوش آمد و با سختی از جای برخاست و لنگان لنگان از باغ بیرون رفت و در دشت به گرگی رسید.
گرگ از وضع و حال شغال تعجب کرد و پرسید: چرا به این روز افتادی؟
شغال ناله کنان پاسخ داد: اگر بگویم چه به سرم آمده حتی دشمنانم هم دلشون به حال من میسوزه و به حالم گریه میکنند! بهتره چیزی نگویم تا تو ناراحت نشوی!
دل گرگ به حال شغال سوخت و گفت: من سه روز پیش گوزن بزرگی شکار کردم و خوردم. اکنون چیزی ندارم که به تو بدهم. اگر یک ساعت صبر کنی میروم و طعمهای پیدا میکنم و برایت میآورم.
شغال گفت: زحمت نکش دوست من! خری در دهی در همین نزدیکی است من میروم نزدیک او و اورا فریب میدهم و میاورم تا با هم بخوریم .
گرگ گفت : اگر این کار را بکنی که خیلی خوب است.
خلاصه،
شغال به ده رفت و خر را که بار سنگینی بر پشتش داشت، جلوی آسیابی دید و به او گفت: با این زندگی و وضع بدی که تو داری بهتر است با من به دشت سرسبزی که در این نزدیکی است بیایی و ازاد و اسوده زندگی کنی.
خر با شنیدن حرف شغال بار خودش را روی زمین انداخت و به دنبال او به راه افتاد. کمی که رفتند شغال گفت :
دوست عزیز من خیلی گرسنه و خیلی خسته ام ، اگر ممکنه من بر پشت تو سوار بشم
و حالا ادامه داستان رو با هم بشنویم ….
قصهگو: رعنا