قصه کودکانه شیر بی سر و بی دم و بی شکم
این قصه برگرفته از مثنوی معنوی اثر مولانا است، و در بردارنده مفهوم آموزنده ی پهلوان حقیقی بودن است. داستان از این قرار میباشد که مردی ادعای پهلوانی میکند، پس پیش دلاکی میرود تا طرح شیری را به نشانه ی قدرت روی بدنش خالکوبی کند اما…
قصه کودکانه شیر بی سر و بی دم و بی شکم
در زمان های قدیم در میان بعضی مردم رسم بود که روی بدن شون با سوزن و مرکب شکل هایی میکشیدند.
اون شکل ها با آب پاک نمیشد. اسم این کار هم خالکوبی بود و به کسی که این کار رو انجام میداد دلاک میگفتند.
یه روز مردی که فکر میکرد زور بازوی قوی داره و پهلوانه تصمیم گرفت روی بدن اش شیری بکشه تا اون رو به همه نشون بده و بگه که این شکل شیر روی بدن من نشانه اینه که من پهلوانم.
خلاصه اون پیش یک دلاک رفت.
دلاک پرسید: چه چیزی میخواهی برات بکشم؟
مرد گفت: نقش یک شیر رو بکش چون من مثل یک شیر قوی و پهلوان هستم.
دلاک باز پرسید: کجای بدن ات شکل شیر رو بکشم؟
مرد کمی فکر کرد و گفت: روی شونه و پشتم بکش.
دلاک وسایل اش رو آماده کرد.
مرد هم لباس اش رو درآورد و مغرورانه نشست تا دلاک شکل شیر رو روی بدن اش بکشه.
دلاک سوزن رو توی مرکب فرو برد و بعد به پشت مرد زد؛ مرد دردش گرفت.
سوزن دوم رو که دلاک فرو کرد، آه از نهاد مرد بلند شد، انقدر دردش گرفت که دیگه نتونست تحمل کنه.
اون از دلاک پرسید: از کجای شیر شروع به کشیدن کرده ای؟
دلاک گفت: از دم اش شروع کرده ام.
مرد فکری کرد و گفت: نمیخواهد نمیخواهد دم اش را بکشی؛ شیرِ بی دم هم میتواند زندگی کند!
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا