قصه کودکانه غزال تیزپا
یوزپلنگ زورگویی در جنگل سرسبزی، حیوانات جنگل رو مجبور میکند که هر روز از بین خودشون یک حیوان رو انتخاب کرده و به عنوان غذا تقدیم او کنند و حیوانات جنگل از روی ترس و ناچاری می پذیرند، تا اینکه روزی غزال تیزپای قصه، که برای دیدن آهو خانم، دوست خود به جنگل آمده، موضوع را میفهمد و کمک میکند تا مشکل حیوانات حل شود.
قصه کودکانه غزال تیزپا
در یک بیشه زار وسیع، یوزپلنگی زندگی می کرد که خیلی سریع می دوید و چنگال تیزی هم داشت.
او به راحتی هر حیوانی را که میخواست شکار میکرد و میخورد و هیچ حیوانی نمیتوانست از دست او فرار کند.
یک روز یوزپلنگ تمامی حیوانات بیشه زار رو جمع کرد و با غرور هر چه تمام تر به اون ها گفت: من تصمیم گرفته ام یک پیشنهاد به شما بدهم و اون اینه که از این به بعد، شما خودتون باید یک حیوون رو از میان خودتون انتخاب کنید و برای من بفرستید تا بخورم در غیر این صورت من هر روز دوتا حیوون شکار میکنم و یکی رو خورده و اون یکی رو به دریا میندازم تا خوراک کوسه ها بشه.
حیوانات بیچاره که چاره ای جز قبول پیشنهاد یوزپلنگ نداشتن تصمیم گرفتند که خودشون هر روز یکی از حیوانات رو برای یوزپلگ بفرستند تا بلکه اون دو تا حیوون رو با هم شکار نکنه.
هر روز بین حیوانات دلهره و اضطراب زیادی بود و همه نگران بودند که قرعه به نام چه کسی میفته و کدامیک از اون ها باید طعمه یوزپلنگ بشه.
روزها همینطور میگذشت و هر روز بر دلهره و اضطراب حیوانات افزوده می شد.
یکی از روزها، غزال تیزپا که بالای کوهستان زندگی می کرد به بیشه زار اومده بود تا به دوستش آهو خانوم سری بزنه.
در این میون غزال تیزپا متوجه شد که اتفاقات جدیدی توی بیشه زار افتاده و حیوون ها چگونه خودشون رو قربونی زورگویی های یوزپلنگ می کنند.
اون به اتفاق آهو خانوم یواشکی حیوونات رو جمع کرد تا راه حل مناسبی برای حل این مشکل بزرگ پیدا کنه.
وقتی همه حیوانات جمع شدند، غزال تیزپا به اون ها گفت که باید یک کاری انجام بدهند و به این سادگی تسلیم یوزپلنگ بدجنس نشوند.
حیوون های بیچاره که حسابی ناامید بودند گفتند که چاره ای جز این کار ندارند.
غزال که از قبل یک نقشه خوب کشیده بود، نقشه اش رو برای حیوون ها نعریف کرد و اون ها رو راضی کرد که باهاش همکاری کنند.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصه گو: رعنا