قصه کودکانه مانتی در حرکت
موتور مسابقه زیبایی به اسم مانتی، یه روز خراب میشه و صاحبش اون رو تو شهر بازی میزاره تا بچه ها سوارش بشن و بازی کنن ولی اون خیلی ناراحته و دوست داره در حرکت باشه که ناگهان…
قصه کودکانه مانتی در حرکت
مانتی موتورِ خوبی بود. هنگامی که در مسیر مسابقه حرکت میکرد جمعیت برای اون دست میزدند و میگفتند: مانتیِ خوب و پیر، برنده میشه؛ مانتیِ خوب و پیر برنده میشه.
یه روز چرخ هایش به حرکت در نیامد.
راننده ی اون به نام کیت گفت: مانتی تو دیگه نمیتونی توی مسابقه شرکت کنی؛ تو رو به پارک بازی میبرم.
در پارک بازی، خط ریل کوچکی بود.
دریاچه ای برای قایق سواری و ماشین های بازی و غیره؛ و یک موزه.
کیت گفت: مانتی این خونه جدیدت هست. موفق باشی.
اما مانتی از اینکه فقط یک جا بایستد و زنگ بزند متنفر بود.
اون توی فکر و خیال بود که یهو یه صدایی گفت: آهای بچه ها به اون موتور نگاه کنید؛
و این میون پسری سوار موتور شد و فرمون اش رو گرفت و گفت: وژژژژژژژژژژژژژ…
پدر پسر گفت: مکس از روی موتور بیا پایین، بچه های دیگه هم میخواهند سوار موتور شن.
اما مکس بی خیال نبود و ادامه داد: برووووووووووووومب…
و ازش لذت میبرد.
بچه ها به هم میگفتند: حالا نوبتِ منه، منم میخوام، حالا نوبت منه…
سپس دو تا مکانیک اومدند و نگاهی به مانتی و نگاهی به بچه ها انداختند.
یکی از مکانیک ها گفت: این موتور درست چیزیه که ما بهش نیاز داریم.
اون یکی مکانیک با سر، حرف های دوستش رو تایید کرد.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا