قصه کودکانه مدرسه رویایی
اینداستان جذاب در مورد مدرسه ای در سرزمین دایناسورها و تکشاخ های افسانه ای است که بر طبق قانون نانوشته دایناسورها و تک شاخها با هم دوست نیستند تا اینکه دایناسور دیانا و تکشاخ کالی تصمیم میگیرند ریسک کنند و تغییری ایجاد کنند. ..
نویسنده: روشن
قصه کودکانه مدرسه رویایی
یکی بود یکی نبود. توی سرزمین قصه ها، توی یه سرزمین دور دور دور، یه مدرسه افسانه ای بود.
یه مدرسه برای دایناسورها و تکشاخ های افسانه ای.
ولی یه مشکل بزرگ وجود داشت.
دایناسورها و تکشاخ ها با هم بازی و صحبت نمیکردند.
اون ها حتی به هم نگاه هم نمیکردند.
این موجودات زیبا و دوست داشتنی با هم با هم دوست نبودند.
از زمانی که همه یادشون میومد، همینطوری بود و هیچ کس دلیل اش رو نمیدونست.
از این میون، دایناسور دیانا و تکشاخ کالی هیچوقت بازی نمیکردند.
اون ها غمگین و ناراحت بودند.
ناهار مدرسه شون رو تنها میخوردند و تکالیف شون رو تنهایی انجام میدادند.
یه روز که دایناسور دیانا تنها بود و کسی رو نداشت تا باهاش بازی کنه و غذا بخوره و تکالیف اش رو انجام بده.
تصمیم گرفت یه کوچولو ریسک کنه و یه حرکت شجاعانه انجام بده.
اون متوجه شده بود که تکشاخ کالی هم مثل خودش تنهاست.
بنابراین یک نفس عمیق کشید و به سمت کالی رفت و آرام شروع به صحبت کرد.
دیانا گفت: سلام. من دایناسور دیانا هستم. اگه تو هم دوست داشته باشی من خیلی دلم میخواد تا با هم بازی کنیم.
کالی جواب داد: اما ما که نمیتونیم با هم بازی کنیم.
دیانا گفت: ولی ما دو نفر تنها هستیم. پس میتونیم با هم سرگرم باشیم. ماجراجویی بریم و با هم یه عالمه رویاپردازی کنیم.
کالی جواب داد: فکر کنم خوب باشه. این خیلی جالب و سرگرم کننده است.
خلاصه دیانا ادامه داد: پس زود پاشو بریم. بزن بریم.
و دست همدیگه رو گرفتند و رفتند.
دیانا گفت: ما میتونیم به فضا بریم.
کالی ادامه داد: اما ما نمیتونیم این کار رو انجام بدیم.
دیانا گفت: چرا؟ ما که کار بدی نمیخوایم بکنیم. زود باش بیا بریم.
و اون ها شروع به ماجراجویی و سفر در فضا کردند و با سه شماره اون ها شروع به پرواز کردند.
یک، دو، سه
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا