قصه کودکانه من نمیخواهم به بیمارستان بروم
قصه کودکانه من نمیخواهم به بیمارستان بروم داستان شاهزاده کوچولویی است که ابتدا دوست ندارد به بیمارستان برود و مدام بهانه میآورد اما وقتی به آنجا میرود . . .
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه من نمیخواهم به بیمارستان بروم
شاهزاده کوچولو فریاد زد:
آی آی من بینیام درد میکنه.
دکتر گفت:
یک چیز کوچیکی در اون گیر کرده!!!
ژنرال شمشیرش رو بیرون کشید و گفت:
من بیروناش میارم.
دکتر گفت:
نه نه درنمیاد. اولیا حضرت باید به بیمارستان بروند.
شاهزاده کوچولو فریاد زد:
نه من به بیمارستان نمیروم.
دکتر گفت:
بیمارستان جای خوبی است. به تو شیرینی و کارت بازی میدهند.
شاهزاده کوچولو گفت:
نمیخواهم بروم.
ملکه اونجا بود و گفت:
بیمارستان جای خوبی است.
شاهزاده کوچولو گفت:
نمیخواهم بروم.
و رفت بالای درخت.
نخست وزیر گفت:
اونجا دوستان جدید زیادی پیدا میکنی.
شاهزاده کوچولو در حالی که داشت میدوید گفت:
نه نمیخواهم به بیمارستان بروم.
و از اتاق دوید بیرون.
ملکه فریاد زد:
شاهزاده کجاست؟ وقت رفتن است.
خدمتکار گفت:
نمیدانم. توی اتاقش نیست.
دریاسالار گفت:
توی هیچکدام از قایقهای من هم که نیست.
باغبان گفت:
پشتبام هم که نیست.
پادشاه گفت:
توی اتاقک زیر شیروانی است.
شاهزاده کوچولو گفت:
نمیخواهم به بیمارستان بروم.
اما شاهزاده کوچولو مجبور بود به بیمارستان بره.
و وقتی به بیمارستان رفت، اونها جسم رو از بینیاش بیرون آوردند.
ملکه گفت:
حالا بهتر شدید؟
میتونی دندانهایت رو مسواک بزنی و موهایت رو هم شونه کنی.
و البته اتاقات رو هم مرتب کنی.
آخه اتاق شازده کوچولو خیلی نامرتب بود.
شاهزاده فریاد زد:
نه من میخواهم لوزههام رو دربیارم.
ملکه گفت:
اما چرا؟؟
شاهزاده کوچولو گفت:
من میخواهم به بیمارستان برگردم!!!
آنجا با من مثل یک شاهزاده رفتار کردند.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا