قصه کودکانه مگی و بادهای مزاحم
خانم لاغر اندامی به اسم مگی باید برود خرید و یه عالمه چیز بخرد ولی باد شدیدی همواره میوزه. اون سعی میکنه که راه حل های مختلفی رو برای بالا بردن وزن اش امتحان کنه اما هر بار راه حل او سگ همسایه رو میترسونه و راه حل اش با شکست مواجه میشه. تا اینکه ناگهان یه فکر بکر به ذهنش میاد و…
قصه کودکانه مگی و بادهای مزاحم
مگی همونطور که توی آشپزخونه ظرف هاش رو جابجا میکرد، با خودش گفت: بذار ببینم، چند تا کلوچه توت، برای عصر جمعه و صرف چای با خانوم کامبل، یه کم غذای توتی برای سیسیل، یه جعبه هم غذای گربه برای پریسیلا لازم دارم که باید بخرم؛ خب حالا دیگه وقتش هست که با لیست خریدم به فروشگاه برم.
اما همینکه مگی در خونه رو باز کرد از شدت تعجب فریاد زد: وای خدای من چه روز پر از بادی!!!
این باد هم وقت گیر آورده!!! حالا که من اینهمه کار دارم ببین چقدر باد میوزه!!!
روزهایی که بادهای مزاحم میوزیدند مگی دچار مشکل میشد.
چون خیلی لاغر و کم وزن بود. وقتی روزهای بادی از خانه میرفت بیرون، توی هوا بالا و پایین میرفت و به این طرف و اون طرف خیابان برخورد میکرد و هر دفعه با خودش میگفت: باید وزن ام رو زیاد کنم تا اینطوری توی هوا پرواز نکنم.
آخر سر وقتی باد متوقف میشد، مگی همیشه در بدترین شرایط و جاها گیر افتاده بود.
مثلا یا از تیر چراغ برق خیابون آویزون بود یا توی لوله بخاری گیر افتاده بود، یا به پنجره همسایه برخورد کرده و چسبیده بود.
مگی با خودش گفت: اگه برای پرسیلا غذای گربه نگیرم اونم لاغر مردنی میشه پس باید وزن ام رو زیاد کنم تا توی هوا پرواز نکنم و بتونم برم خرید.
مگی چند تا قوری و ماهیتابه برداشت و گذاشت توی کیف اش و با خودش گفت: آره؛ شاید اگه این ها رو با خودم ببرم، وزن ام زیاد بشه و بتونم راه برم.
خلاصه با این فکر، مگی از خونه بیرون رفت.
…
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا