قصه کودکانه هفت سین شش انگشتی
قصه کودکانه هفت سین شش انگشتی داستان یه دیو است که لای انگشتانش چند کوتوله زندگی میکنند که در هیاهوی برپا کردند سفره هفت سین عید هستند و …
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه هفت سین شش انگشتی
یه دیو بود. شش انگشتی. لای انگشتهایش پنج تا کوتوله زندگی میکردند.
یه روز پای آقا دیوه خارید. نشست پایش رو بخارونه.
کوتولهها رو دید. کوتولهها روی پایش سفره هفت سین پهن کرده بودند و تند تند میرفتند و تند تند میومدند. پرسید:
چی شده؟ چیکار دارید میکنید؟
چرا تند تند میروید و تند تند میآیید؟
گفتند:
داریم سفره هفت سین میچینیم. الانِ که سال تحویل بشه.
دیو پرسید:
کمک نمیخواهید؟
کوچکترین کوتوله گفت:
چرا. ماهی میخواهیم. تو ماهی نداری؟
اگه سر سفرهمون ماهی هم باشه بد نیست.
اما میدونی؟ دارم فکر میکنم میتونیم نقاشیاش رو هم بکشیم بذاریم توی سفره. چه فرقی میکنه؟!!!
دیو گفت:
یه قرمزاش رو دارم. الان براتون میارم.
رفت یه ماهی آورد توی تنگ بلور گذاشت وسط سفره کوتولهها.
بعد دراز کشید و خوابید.
خر و پفاش بلند شد. پنج تا کوتوله با سفره هفت سین رفتند بالا و پنج تا کوتوله با سفره هفت سین رفتند پایین.
دوباره پنج تا کوتوله با با سفره هفت سین رفتند بالا و دوباره اومدند پایین.
خلاصه هربار که اون خر میکرد کوتولهها با سفره هفت سیناش شون بالا میرفتند و هربار پف میکرد کوتولهها با سفره هفت سیناش شون میومدند پایین.
یه بار که اون شروع کرد به خر و پف کردن با خراش رفتند بالا اما با پف پایین نیومدند.
افتادند توی تنگ بلور.
یه کم که گذشت شش انگشتی با سر و صدای کوتولهها بیدار شد.
عید شده بود. کوتولهها سال نو رو به هم تبریک میگفتند.
دیو روی پایش رو نگاه کرد. کوتولهها رو ندید. پرسید:
شما کجا هستید؟ کوتولهها گفتند:
تو شکم ماهی. عیدت مبارک شش انگشتی.
شش انگشتی هم گفت:
عید شما هم مبارک. صد سال به این سال ها.
خب بچههای خوبم امیدوارم از قصه امروز خوشتون اومده باشه،
تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگهدار
قصهگو: رعنا