قصه کودکانه پادشاهی که پسرک چوپان را جانشین خودش کرد
قصه کودکانه پادشاهی که پسرک چوپان را جانشین خودش کرد در مورد پادشاهی عادل است که یک روز دیوی تاج پادشاهی او را میدزدد و مردم سرزمینش در تلاش هستند آن را بیابند اما پسرک چوپان فقیری آن را پیدا میکند ولی . . .
سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوشزبون
امروزم با قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم.
قصه کودکانه پادشاهی که پسرک چوپان را جانشین خودش کرد
توی یک سرزمین دور پادشاهی بود که مثل خیلی از پادشاهان ظالم نبود.
اون دلش میخواست مردم زندگی خوبی داشته باشن.
برای همین خودش هم مثل همه مردم زحمت میکشید و کار میکرد.
یه روز که پادشاه تاج خودش رو از سرش برداشت و به گوشهای گذاشت و مشغول به کاشتن درختی شد ناگهان دیوی تنوره کشید و ظاهر شد.
دیو دستش رو دراز کرد و تاج پادشاه رو برداشت و توی یک چشم بر هم زدن ناپدید شد.
پادشاه به همه مردم فرمان داد تا دیو رو گیر بیاورند و تا جاش رو پس بگیرند.
از سراسر کشور مردم برای پیدا کردن تاج پادشاهشون به همهجا سر زدند.
اما نشونی از دیو و تاج پادشاه پیدا نکردند.
فقیرترین مرد اون سرزمین چوپانی بود که خودش گوسفندی نداشت و گوسفندهای مردم دیگه رو به صحرا میبرد.
مرد چوپان پسرکی داشت باهوش و زرنگ. اون پیش پادشاه رفت و گفت:
من میتونم تاج شما رو پیدا کنم.
پادشاه خوشحال شد. سربازاناش رو همراه اون فرستاد تا کمکاش کنند.
پسرک از ویرانهای رد شد و به سرزمین افسانهها رفت.
سربازها نتونستند وارد اون سرزمین بشوند. اونها در ویرانه چشم به راه پسرک موندند.
پسرک چوپان در سرزمین افسانهها پری زیبایی رو دید که کنار صندوقچهای از طلا نشسته بود.
پسرک که همچنان دنبال تاج میگشت از کنار پری و صندوقچهاش رد شد.
یه کم جلوتر، باغی رو دید که در اونجا اسبها و گوسفندان زیادی مشغول چرا بودند.
پسرک اسبی رو که دوست داشت انتخاب کرد و سوار شد.
اسب مثل برق و باد شروع کرد به دویدن.
اندکی بعد به دشتی رسید که پر از گلهای رنگارنگ و پرندههای قشنگ بود.
اسب در کنار بوته گل هفت رنگی ایستاد و شیهه کشید.
یکمرتبه دیوی از بوته تنوره کشید و ظاهر شد.
دیو وقتی پسرک رو دید قاه قاه خندید. بعد هم تاج رو که توی دستش بود به طرف پسر گرفت و گفت:
این تاج پادشاه شماست. من آن را کوچک تر کردم درست به اندازهی سر تو.
دیو تاج رو داد به پسرک و ناپدید شد.
پسرک تاج رو با خودش پیش پادشاه برد. پادشاه تاج رو دید و حرف پسرک چوپان رو شنید.
ناگهان قطره ای اشک از چشمانش سرازیر شد.
سپس تاج را به سر پسرک چوپان گذاشت و اون رو به جانشینی خودش برگزید.
خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه
تا یه روز دیگه و یه قصه دیگه خدانگه دار
قصهگو: رعنا