قصه کودکانه پسری که آرزوهای زیادی داشت
قصه کودکانه پسری که آرزوهای زیادی داشت داستان پسرکی به نام بیلی است که در تلی از آشغال غول چراغ جادو را پیدا میکند و تصمیم میگیرد آرزوهای زیادی بکنه اما . . .
سلام سلام آی بچههای مهربون کوچولوهای خوش زبون
امروزم با یکی دیگه از قصههای رعنا به خونههای شما اومدیم
قصه کودکانه پسری که آرزوهای زیادی داشت
روزی روزگاری پسری به نام بیلی بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد.
اون پسر خوشبختی بود. چون پدر و مادری داشت که اون رو دوست داشتن و دوستان زیادی هم داشت و یک اتاق پر از اسباب بازی.
در کنار خونه اونها، یه تل آشغال بود. مادر بیلی ازش قول گرفته بود که به اونجا نره.
اما بیلی عادت داشت که از پنجره اتاقاش به اونجا نگاه کنه.
چون به نظر اون، اون جا برای گشتن دنبال چیزهای عجیب و غریب خیلی خوب بود.
یه روز بیلی داشت به اون تا آشغال نگاه میکرد که چشمش به یه چیز طلایی افتاد که توی نور خورشید میدرخشید.
یه چراغ فلزی بود که لابلای آشغالها خودنمایی میکرد.
بیلی که داستان علاالدین و چراغ جادو رو شنیده بود با خودش فکر کرد که شاید این چراغ هم جادویی باشه.
وقای مامانش مشغول کار بود، بیلی از در پشتی بیرون رفت.
اون از تل آشغالها بالا رفت تا به نوک اون رسید و چراغ رو برداشت.
بعد به طرف انباری درون باغ دوید.
اونجا کاملا تاریک بود. اما بیلی میتونست برق و درخشش چراغ رو توی دستهایش ببینه.
وقتی که چشمهایش به تاریکی عادت کرد متوجه شد که چراغ خیلی کثیف و خاکی هست.
به محض اینکه شروع به تمیز کردن اتاق کرد یه ابر بزرگ دود درست شد و اونجا رو کاملا روشن کرد.
بیلی محکم چشمهایش رو بست.
و دوباره باز کرد. با تعجب دید مردی بالای سر اون ایستاده.
مرد لباسهای قدیمی پوشیده بود و به سر و گردناش طلا و جواهر آویزون کررده بود.
اون گفت:
من غول چراغ جادو هستم. آیا تو علاالدین هستی؟
بیلی که از تعجب زبوناش بند اومده بود و باورش نمیشد گفت:
نه نه من بیلی هستم.
غول اخمی کرد و گفت: اما به من گفته بودند که اسم پسرک علاالدین است. اما خب حالا عیبی ندارد.
من اینجا هستم تا آرزوهای تو را برآورده کنم پسرک. حالا میتوانی آرزو کنی.
بیلی انقدر هیجان زده و متعجب بود که نتونست صحبت کنه. بعد کم کم حالش بهتر شد و فکر کرد:
چه چیزی میتونه بهترین آرزو باشه؟!
….
ادامه داستان را بشنویم.
قصهگو: رعنا