قصه کودکانه چشمه ماه
در جنگل، جایی که فیل ها زندگی میکنند، خشکسالی میشه و پادشاه فیل ها بهشون دستور میده تا چاه یا برکه آبی پیدا کنند؛ فیلها وارد سرزمین خرگوش ها شده و علاوه بر آزار خرگوش ها، آب رو گل آلود کرده و آسیب زیادی به خرگوش ها میزنند. روزی طاقت خرگوش ها طاق شده و خرگوش دانایی به نام پیروز از طرف پادشاه راهکاری زیرکانه برای بیرون کردن فیل ها پیدا میکند…
قصه کودکانه چشمه ماه
در شهری از شهرهای هندوستان، خشکسالی پیش آمد طوری که چشمه ها همه خشکیدند وبسیاری از حیوانات آسیب دیدند.
در سرزمینی که متعلق به فیل ها بود نیز خشکسالی بیداد می کرد.
روزی فیل ها از رنج تشنگی، پیش پادشاه خود نالیدند.
پادشاه دستور داد تا در جستجوی آب همه جا رو بگردند شاید چشمه ای پیدا کنند و خودشون رو از تشنگی نجات بدن.
عده ای از فیل ها در یکی از جنگل های دور دست، چشمه ای یافتند که آن را ماه می نامیدند، چون توی شب های مهتابی عکس ماه توی اون میفتاد.
این چشمه آبی فراوان و زلال و بی پایان داشت.
روزی پادشاه فیل ها، با همه خدم و حشم و یاران خود، برای خوردن آب، بسوی اون چشمه رفت.
در اون سرزمین خرگوش های زیادی زندگی میکردند که چشمه متعلق به اون ها بود.
تعدادی از خرگوش ها زیر دست و پای فیل ها له شدند و جون خودشون رو از دست دادند.
خلاصه این رفت و آمد ها چند روزی طول کشید تا اینکه روزی همه خرگوش ها رفتند پیش پادشاه خودشون و بهش گفتند: شما حال ما رو در آزار و اذیت فیل ها می دانید اگر در این زمینه هر چه زودتر فکری نکنیم ممکن است همگی کشته شویم و خرگوشی در این سرزمین باقی نماند؛
همچنین فیل ها آب چشمه رو گل آلود می کنند و مدت زیادی طول میکشه تا روشن و زلال بشه؛
در این مدت دوباره بر می گدند و ما تشنه می مونیم؛
خلاصه، یا فیل ها ما رو می کشند و یا ما از تشنگی میمیریم؛ متاسفانه بجز این چشمه آبی نداریم وگرنه به جای پر آبی می رفتیم.
پادشاه شان گفت: هر کسی فکری داره می تونه بیان کنه تا این قضه رفع بشه.
یکی از خردمندان خرگوش ها به نام پیروز جلو رفت و گفت: من فکری دارم که اگه عملی بشه پای فیل های مغرور و بزرگ از این سرزمین کوتاه میشه.
پادشاه گفت: تو از افراد مورد اعتماد ما هستی و به دانا بودن معروفی، هر چه داری بیان کن و اضطراب و پریشانی ما رو از بین ببر.
پیروز از پادشاه خواست اون رو به عنوان یک پیامبر و رسول نزد گروه فیل ها بفرسته تا این مشکل رو حل کنه.
پادشاه هم قبول کرد. بنابراین پیروز در اون وقت که نور ماه همه جا را پر کرده بود و روی زمین رو روشن کرده بود به راه افتاد.
وقتی به محل اقامت فیل ها رسید، با خودش فکر کرد: اگه زیاد به اون ها نزدیک بشم، زیر پای اون ها له می شم. درست تر اینه که به یه جای بلند برم و حرف های خودم رو به فیل ها برسونم؛
بنابراین وقتی جای بلندی پیدا کرد از اونجا بالا رفت و پادشاه فیل ها را صدا کرد و گفت:.من فرستاده ی ماه هستم و فرستاده جز بیان اون چیزی که به اون دستور دادند کاری نداره.
….
ادامه داستان را بشنویم.
قصه گو: رعنا